14

14


خیره بهش بودم که احساس کردم داره تعادلشو از دست میده


صداش کردم که دستشو روی سرش گذاشت و داشت میفتاد که با دو به سمتش رفتمو توی بغلم افتاد


نمیدونم چرا اما از این که توی بغلم بود حس عجیبی داشتم ، نگاهم روی بدن بدون نقصش ثابت مونده بود


حس گرمی بدنش حال عجیبی بهم میداد به سینه هاش خیره شده بودم که با تکونی که توی بغلم خورد به خودم اومدمو سریع دستمو زیر باستنش انداختم ...


با یه حرکت بلندش کردمو خیلی با احتیاط روی تخت گذاشتمش ...


برای این که موذب نشه سریع ملافه رو روش کشیدم ، کمی از اتفاقی که افتاده بود شوکه شده بودم اما زود به خودم مسلط شدمو پنجره ها رو باز کردم تا هوا تازه بهش بخور ، گوشیم رو روی میز گذاشتمو به سمت آشپز خونه رفتم تا براش آب بیارم ...


پارچ آب و لیوان رو سریع برداشتمو به اتاق برگشتم ، نفس کشیدنش منظم شده بود و فقط کمی صورتش قرمز شده بود


کنارش روی تخت نشستمو یه لیوان آب براش ریختمو بهش دادم


لیوان رو ازم گرفت و کامل سر کشید که گفتم :

_حالت خوبه ؟ میخوای زنگ بزنم اورژانس بیاد ؟


سری به نشونه نه تکون داد و گفت :

+خوبم اتفاق خاصی نیفتاد فقط یکم بخاطر بخار گرفتگی نفس کشیدن 



نزاشتم ادامه بده و گفتم:

_باشه چیزی نگو بهتر الان فقط نفس عمیق بکشی


با بستن چشماش باشه ای گفت که ادامه دادم :

_من میرم بیرون تا تو هم لباستو عوض کنی


انگار که تازه چیزی یادش افتاده باشه دهنشو باز بسته کرد که قبل از این که چیزی بگه فهمیدمو گفتم :

_توی اون کمد همه مدل و سایزی لباس هست


از حرفم ریز خندید که از روی تخت بلند شدمو به سمت در رفتم، قبل از این که از اتاق خارج شم گفتم :

_لباستو عوض کردی بیا پذیرایی تا چند دقیقه دیگه سفارش های شام رو میارن


بدون این که منتظر جوابش باشم به سمت پذیرایی رفتمو خودمو با چک کردن ایمیل های لب تابم سرگرم کردم تا فکر احمقانه ای به سرم نزنه ...


 چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای زنگ به سمت در رفتمو سفارش ها رو گرفتم ...


بوی پیتزا و اسنک مثل لورا واقعا برام وسوسه انگیز بود ، تمام سفارش ها رو روی میز ناهار خوری گذاشتمو خواستم لورا صدا کنم که صدای قدم هاش به گوشم خورد ...


به سمتش برگشتم که با دیدنش توی یه لباس کوتاه و حریر بهش خیره شدم ...

لباسی که انتخاب کرده بود علاوه بر این که خیلی کوتاه بود از بغل هاش هم چاک میخورد و مدل سرسینه اش تقریبا هفت بود.


با صدای خنده لورا به سختی ازش چشم برداشتم و گفتم :

_بشین تا من از آشپز خونه ظرف بیارم ...


خندید و گفت :

+لازم نیس فقط قاشق و چنگال بیار من خودم خوب میدونم هیچی سخت تر از ظرف شستن برای یه ادم مجرد نیست ...


لبخند ریزی زدمو از آشپز خونه فقط قاشق و چنگال و کادر برای بریدن اسنک ها اوردم ...


با این که لورا باید از برنامه رژیمی آژانس پیروی میکرد اما با اصرار های من کمی از اسنک و پیتزا هم خورد و کلی از مزه عالیش خوشش اومد ...


تقریبا بعد از نیم ساعت شاممون تموم شد و با کمک لورا ظرف های یکبار مصرف رو جمع کردمو باهم به سمت مبل جلوی تی وی رفتیم.


خوشبختانه امشب برنامه مسابقه ی موردعلاقه ام رو داشت و سرگرم میکرد.


لورا هم روی یکی از مبل ها نشست و مشغول دیدن برنامه شد ، با این که عاشق این برنامه بودم اما تمام حواسم پیش لورا بود و به سختی سعی میکردم به اندامش خیره نشم


تقریبا بعد از یک ساعت لورا بلند شد و گفت :

+بهتر من برم بخوابم 


با این که کاری نمیکردیم اما دوست داشتم جلوی چشمام باشه و بهش نگاه کنم.


دلم میخواست ازش بخوام بمونه اما با لبخند سری تکون دادمو گفتم :

_باشه شب بخیر 


با صدای آرومی جواب شب بخیرم رو داد و به سمت اتاقش رفت .


نفسمو محکم بیرون دادمو ناچار به تی وی چشم دوختم ، هوس بودن با لورا تمام ذهنم رو درگیر کرده بود اما نمیخواستم که به مهمونم تعرض کنم .‌


بعد از نیم ساعت که برنامه تموم شد به سمت اتاقم رفتمو روی تختم دراز کشیدم میدونستم که امشب حتما خوابم نمیبره بخاطر همین خواستم صدای زنگ ساعت گوشیم رو زیاد کنم ...


 دستی به جیب شلوارم کشیدمو میز کنار تختم رو گشتم اما نبود مطمئن بودم که همینجا روی میز گذاشته بودمش


بعد از چند دقیقه گشتن یادم اومد که موقعی که برای آب اوردن برای لورا به آشپز خونه رفتم گوشیم رو روی میز اتاقش جا گذاشتم


از اتاقم بیرون اومدمو مردد به سمت اتاق لورا رفتم ، آروم در اتاقش رو باز کردمو وارد شدم

به سمت میز که روبه روی تخت بود رفتمو بعد از چند ثانیه دست کشیدن روی میز گوشیم رو پیدا کردم


آروم میخواستم از اتاق خارج بشم که صدای لورا رو توی خواب که مادرشو صدا میزد شنیدم .

Report Page