136
بچه ها سر سه تا رمان قبلی منو کشتین از بس گفتین انقدر توصیف نکن همه چیو!!!! سر این رمان اما نابودم کردین از بس گفتین بیشتر توصیف کن 🤯🤪
136
برگه رو به سمتم گرفتو گفت
- اینم چیزی که منتظرش بودی
به برگه نگاه کردم
قبول ... پایان کالج
لبخند زدمو هانارو بغل کردم .
زیر لب گفتم
- خداروشکر . پدرم دیگه کم مونده غیابی برای من زن بگیرن
هانا ریز خندیدو گفت
- فقط امیدوارم تو نوه دار شدن انقدر عجله نداشته باشن
خندیمو چیزی نگفتم
چون میدونستم عجله پدرم برای نوه دار شدن صد برابر بیشتره . اما نمیخواستم هانا رو بترسوندم
پدر هانا شرط گذاشت تا پایان کالج باید رابطمون کم باشه و بعد از تموم شدن کالج هانا میتونه با من به مصر بیاد
برای همین هانا هم دو ترم آخرو با هم بصورت فشرده خوند و اینم برگه قبولیش بود
کلید حل مشکل ما
حانا از بغلم جدا شدو گفت
- خب شیخ عثمان... حالا کی با خانواده به رسم مصری میاین خواستگاری من ؟
به ساعت نگاه کردمو گفتم
- همین امشب !
هانا خندیدو گفت
- به امشب که نمیرسیم
گونه اش رو بوسیدمو گفتم
- خب راستش خانواده من همین الان رسیدن به خاک آمریکا و در واقع ما همین امشب میایم خواستگاریت
دهنش باز و بسته شد
مثل ماهی بود
با گونه هایی که سریع سرخ شد گفت