132

132


#پارت۱۳۲


_نگران هیچی نباش علی بیاد باهم صحبت میکنیم و یه راه حلی پیدا میکنیم.

سرمو تکون دادو چیزی نگفتم که بعد از خوردن صبحونه به اتاق خودم 


که همین جوری دست نزده مونده بود رفتم و یکم خوابیدم. تخت گرم و نرم اینجا کجا... اون کارتون سفت و سخت اونجا کجا...


دستمو رو شکمم گذاشتم ، یه احساس غریبی داشتم! یه احساسی که اصلا قابل توصیف نبود 

فکرشو نمیکردم هیچ وقت مادر شم. 


انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد 

وقتی که چشم باز کردم هوا تاریک بود 


اوووه مگه چند ساعته که من خوابیدم؟!


بلند شدم یه اب به سروصورتم زدم و از اتاق خارج شدم 

دعا دعا میکردم علی خونه نباشه چون روی صحبت باهاشو نداشتم.


پایین رفتم خداروشکر لیلا خودش تنها خونه بود با شنیدن صدای پام بلند شد و لبخندی بهم زد


_خوبی عزیزم؟!

ممنونی گفتم و رفتم کنارش نشستم که دستمو گرفت 

_من با لیلا صحبت کردم!


اب دهنمو پرصدا قورت دادم میترسیدم دیمه منو نخوان. فشاری به دستم داد 

_نگران نباش عزیزم چیزی نیست خبرای خوبی دارم برات.


با این حرفش نفس اسوده ایی کشیدم لبخندی بهم زد 

_منو علی میخوایم برگردیم المان و از اونجا تغییر مکان بدیم به کانادا و تو رو با خودمون میبریم 


هم اونجا میتونی درس بخونی هم اینکه میتونی بچه تو به دنیا بیاری! هیچ مشکلیم نداره 


چشمام گرد شد ، منو ببرن خارررج؟؟؟ من ؟؟؟ منی که تا حالا پامو از تهران بیرون نذاشتم؟؟؟

انقدر شوکه شده بودم نمیتونستم حرف بزنم.

Report Page