130

130


#نگاریسم 

#۱۳۰

از استرس دل درد شده بودم‌

از دست سعید عصبانی بودم

اصلا الان چه لزومب داشت با خواهرش بیاد 

رفتم‌پائین و ماشین سعید رو دیدم

اما رو صندلی جلو یه خانم مسن نشسته بود و رو صندلی عقب دوتا دختر ! 

دهنم باز موند

کل خاندان رو بار زده بود

سعید سریع پیاده شد 

آروم رفتم سمتش 

مادرش با غضب نگاهم کرد 

سعید گفت

- سلام نگار. مامانمو باید برسونم جایی گفتم بیام تورو ام بگیرم 

فقط سر تکون دادم و گفتم

- خوبه جا موند منم بشینم

سعید خندیدو گفت 

- آره خداروشکر . وگرنه مجبور بودم باربند نصب کنم 

چشم چرخوندم با این تیکه اش و خم شدم با همه سلام علیک بی صدا کردم

سعید در رو برام باز کرد 

خواهراش جا به جا شدن جا بیشتر باز شه و دوباره سلام علیک کردیم

مامانش باز حرف نزد

سعید نشستو گفت 

- خب اینم نگاه خانم... نگار ... مامانم ... سیما و سهیلا خواهرام

زییر لب گفتم خوشبختم و اونام همینو گفتن

سعید راه افتاااد

جو سنگین بود 

یهو مادرش گفت 

- شما پدرتون چکاره است ! 

به سعید نگاه کردم

لب هاشو به هم فشرده بود

آروم گفتم 

- پزشک هستن...

- جدا ! پدرتون پزشکه شما ماشین نداری! 

از حرف مادر سعید جا خوردم که خود سعید گفت 

- چه ربطی داره مادر من ؟ 

- تو صحبت نکن! 

انقدر تند اینو به سعید گفت من واقعا برا سعید ناراحت شدم و گفتم

- پدر و مادرم جدا شدن. ما خیلی با پدرم در ارتباط نیستیم

مادر سعید بی تعارف گفت

- اوه ... پس بچه طلاقی ...

هیچی نگفتم

واقعا فقط دوست داشتم پیاده شم

سعید هم هیچی نگفت

خواهراش هم حرف نزدن 

سعید پیچید تو یه کوچه و ترمز کرد

مادرش پیاده شد

برگشت سمت من 

نگاهم کرد و گفت 

- خدا نگهدار 

به دختر هاش نگاه کردو گفت 

- شما هم بیاین 

پیاده شدم تا اونا هم پیاده شن 

هر دو فقط با من خداحافظی کردن

سعید پیاده نشد 

من معذب جلو نشستم و سعید راه افتاد

هر دو ساکت بودیم 

به دستام داشتم نگاه میکردم

حس بدی داشتم 

خیلی خیلی حس بدی بود 

سعید بلاخره گفت

- معذرت میخوام نگار

Report Page