13

13


باحال خراب خوابم برد 

صبحم با سر درد بیدار شدم 

رقتم پایین طبق معمول تنها بودم 

حالم ازاین تنهایی بهم میخورد 

ازاین خونه که هیچوقت توش شبیهه یه خانواده نبودیم

یه تست برای خودم پیچیدم و نشستم پشت میز 

گوشیمو باز کردم و با سیل تماسا و پیامای یزدان مواجه شدم 

مطمعن بودم الان اگه زنگش بزنم تا یک ساعت میخواد داد و هوار کنه 

دوباره زنگ زد 

جواب دادم و یجور که انگار هیچی نشده شروع به صحبت کردم 

یزدان مکثی کردو گفت

-...خیلی پررویی تینا چرا گوشیتو جواب نمیدی اخه؟ 

+...حالشو نداشتم 

-...حداقل یه پیام بده آدم در جریان باشه 

+...باشه دفعه بعد 

دوباره زیر لب گفت پررو 

براش چشم چرخوندم انگار حالا اون منو میدید! .

گفت عصر بریم بیرون ولی اصلا حوصلشو نداشتم بهش گفتم حس میکنم دارم سرما میخورم و بهتره همو نبینیم 

گوشیو قطع کردم و رفتم روی کاناپه دراز کشیدم

وارد گالریم شدم 

یه پوشه پراز عکس با یزدان داشتم 

یکی یکی عکسامونو نگاه کردم 

توهیچکدوم از عکسا نگاهم به یزدان عاشقانه نبود 

هیچوقت برام بیشتراز یه دوست ساده نبود 

ولی برای اون اینطوری نبود !

تا همین چند روز پیش با احساسم میجنگیدم 

نمیتونستم قبول کنم 

به خودم تلقین میکردم که منم جذب پسرا میشم 

فقط برای اینکه نمیخواستم تنهاتراز اینی که الان هستم بشم 

حتی الانم نمیخوام 

نمیخوام آدمای اطرافمو از دست بدم 

من از ترد شدن و تنها شدن میترسم 

ازاینکه از من دور شن و دیگه منو قبول نکنن میترسم 

من حاضرم تاآخرعمرم با خود واقعیم بجنگم ولی تنهانشم....

حتی اگه به قیمت اذیت شدنم باشه....

Report Page