#13

#13


به محض باز شدن در اتاق سریع پتومو کشیدم رو پاهام که پری ها رو مخفی کنه

مامان تو در اتاق وایساد و کمی نگام کرد

بهش لبخندی زدم و گفتم

«جونم مامان؟!»

مامان مرموز نگام کرد

«با کی حرف می‌زدی؟»

با چشمای گرد شده نگاش کردم و سعی کردم طبیعی جلوه کنه

«کی؟من؟!»

«آره تو!»

«با هیچکی...هندزفری گوشم بود با آهنگ میخوندم حواسم نبود صدام بلند شده!»

مامان چشاشو ریز کرد

«که اینطور!»

«اوم!»

با لبخند بهش نگاه کردم

«برو برو بخواب منم الان می‌خوابم!»

گفتم و با دست اشاره کردم که بره بیرون

مامان باشه ای گفت و درحالیکه زیرچشمی نگام میکرد از اتاق رفت بیرون و درو بست.

تا چند دقیقه همون جوری موندم که مطمئن شم رفته.

پتو رو آروم کنار کشیدم

لی لی موهاش بهم ریخته بود و سرشو گرفته بود و آذر و آرا هم افتاده بودن رو همدیگه

آروم خندیدم

«ببخشید بچه‌ها مجبور شدم!»

لی لی درحالیکه موهاشو مرتب میکرد گفت

«عیبی نداره...اما دفعه بعدی لازم نیست زیر پتو لهمون کنی میتونیم غیب بشیم!»

لبمو گاز گرفتم که نخندم

«باشه!»

لی لی سرشو چرخوند و به آذر و آرا نگاه کرد که روی هم افتاده بودن و آروم خندید

دستامو بردم نزدیک و لی لی رو توی دستم گرفتم و آوردم جلوی صورتم

صورتش بی نقص بود!

لی لی دستشو روی پروانه رو مچم گذاشت و پروانه درخشید

«هروقت که به من احتیاج داشتی فقط کافیه این پروانه رو لمس کنی و صدام بزنی!»

لبخندی زدم و سرمو به نشونه باشه تکون دادم

لی لی از تو دستم بلند شد و آروم بال زد

و دورم چرخید

«مطمئنم تو میتونی همه چیو تغییر بدی!»

آذر و آرا هم آروم بال زدن و دورم چرخیدن

آرا دستی به موهام کشید و گفت

«ما همیشه حواسمون بهت هست...ما مواظبتیم!»

لی لی روی شونم نشست و دم گوشم گفت

«ما باید برگردیم بازم میایم پیشت...»

اینو گفت و همراه آذر و آرا سمت پنجره پرواز کردن

لی لی روی لبه پنجره وایساد و نگام کرد

«یادت نره پنجره رو باز بذاری!»

«باشه!»

با خنده گفتم

و براشون دست تکون دادم

لی لی و آذر به شکل پروانه دراومدن و آرا به شکل پرنده

پرواز کردن و توی سیاهی شب گم شدن!

روی تختم دراز کشیدم

باید از کجا شروع کنم؟

باید چیکار کنم؟

چطوری باید کلیدا رو پیدا کنم؟

نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم

سینا!

به محض اومدن اسم سینا تو ذهنم سریع چشمامو باز کردم

سینا میتونه بهم کمک کنه!

اما نمیتونم همین جوری برم و بهش بگم اجدادت نسل در نسل یه نفرو که طلسم شده قایم کردن و کلیدش دست باباته!

از این کاری می‌خوام بکنم متنفرم اما باید برم اونجا...!

چشمامو رو هم گذاشتم و کم کم خوابم برد...

.

.

با صدای کوبیده شدن در کابینت چشمامو باز کردم و سیخ سرجام نشستم

یه لحظه سرم گیج رفت و جلو چشمام سیاهی رفت

دور و برمو نگاه کردم

نور خورشید اتاقو روشن کرده بود

پنجره هنوز باز بود!

چشمامو مالیدم و ساعتو نگاه کردم

ساعت نه بود

رفتم آبی به صورتم زدم و مستقیم رفتم تو آشپزخونه

مامان داشت وسیله های تو کابینتا رو جا به جا میکرد

«سلام صبح بخیر... چخبره اینجارو بهم ریختی؟»

مامان با بی حوصلگی گفت

«علیک سلام... تو کاریت نباشه باید یه سریشو دور بندازم!»

باشه ای گفتم و رفتم لباس ورزشیمو پوشیدم و موهامو از دو طرف بافتم و از بین روسریم رد کردم

رفتم سمت در و با صدای بلند گفتم

«مامان من میرم باغ !»

مامان سرشو از تو کابینت آورد بیرون و نگام کرد

«خوبه دیگه هرجا دلت بخواد میری!»

لبمو رو به پایین خم کردم

«خب مگه ما نیومدیم اینجا من حال و هوام عوض شه؟»

مامان چشاشو ریز کرد

«خوبه خوبه پررو نشو! برو زود برگرد!»

خداحافظی سریعی کردم و کفشامو پوشیدم و زدم بیرون

هوا گرم تر شده بود

به طرف باغ راهی شدم...

__________________________________

T.me/royashiriiin ✨

Report Page