#13

#13

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون

فشار دستهاش رو بیشتر میکنه

که بهشون بفهمونه باید معذرت خواهی کنن،

انقدر زورش زیاد هست

که «کایا» و «آچاک» هم میدونن

مقاومت در برابرش بی فایده است.


آخ «اِلدا» یکم یواشتر درد گرفت،

این «کایا» بود که داشت اعتراض میکرد

اون خنده ای که از دیدن این صحنه گوشه لبم نشسته بود رو جمع کردم،

رو به «اِلدا»:

نیازی به این تشریفات نیست

راحتشون بذار،

فکر کنم همسفر بودن با من به اندازه کافی خسته کننده هست

پس بیشتر از این سختش نکن.


«کایا» و «آچاک» رو رها میکنه

و به سمتم میاد،

دستش رو روی سینه اش میذاره

و سرش رو کمی به جلو خم میکنه.


از این همه رسمی بودن

و احترام کلافه میشم...

میخوام به «الدا» تشر بزنم...

اما یهو یادم میاد که

اون همیشه همینطوری بوده و هست.

یه جنگجو و فرمانده ی وفادار

که سالیان زیادی در خدمت خانواده سلطنتیه.

تا اونجایی که یادم میاد

«الدا » همیشه حضور داشت

مثل یک محافظ

همیشه کنارم بود و هنوزم هست.

موهای بافت شده مشکی رنگش

که روی شونه راستش افتاده

قد بلند، شونه های پهنش،

پوست سبزه، چشمهای قهوه ای رنگ

و شمشیر ی که پدرم به نشان وفاداریش

برای اون ساخت و همیشه همراهشه.

«الدا» زنی قوی و جنگجویی که

هیچ مبارزه ای رو نمیبازه.


دستم رو به سمتش میبرم

شونه اش رو میگیرم:

«الدا» چقدر خوبه که تو همیشه هستی!

برق توی چشمهای «الدا» یعنی

اونم راضیه به این همراهی.


از چهار چوب در جدا میشم

وای تازه رو به درون ریه هام میکشم

به اطرافم نگاه میکنم...

دره ای پهن و وسیع که

فقط چند متر اونطرف تر قرار داره،

درختهایی که مثل برج های محکم

سر از خاک در آوردن نشون از

کهن سالی این جنگلها میده.

صدای ابشاری که اون طرف دره قرار داره

و پرنده هایی که صداشون توی کوهستان میپیچه.


تفاوت آب و هوا و درخت ها

بهم یاد آوری میکنه

که چقدر از «رینگ هورن» دور شدیم .


(رینگ هورن سرزمین پادشاهی)


ببیشتر از دو ماه شده که «یوکاسته»

رو به مقصد کوهستانهای «مویرای» ترک کردیم.


(یوکاسته قصر پادشاهی)


جایی که تا چشم کار میکنه

کوه، درخت و دره های عمیق وجود داره.

بیشتر مسیر رو روی زمین

و زیر آسمون شب گذروندیم،

این کلبه جز معدود مکانهایی بود

که ما رو از بارون محافظت کرد.

هنوز هم میتونم خاک بارون خورده

رو توی مشامم حس کنم.

سرم رو به سمت بالا میبرم...

با چشمهایی که از تعجب بازتر شدن

به «آلبا» که از شاخه درخت آویزون شده

نگاه میکنم:

داری چیکار میکنی؟!

ممکنه بیفتی!!!

سرورم...

آخ...

مواظب باش!!!

«آلبا» روی من افتاد

«الدا» با عجله به سمتمون میاد

و با یه حرکت اون رو

از روی من بلند میکنه...

احساس میکنم امروز قراره

خیلی بدتر از اینها پیش بره!!!


Report Page