بررسی فیلم مرگ یزدگرد
انجمن اسلامی دانشجویان آزاداندیش▫️بهرام بیضائی، پس از گذشت دو سال از به صحنه بردن مجلس شاهکشی و در سال شصت، فیلمی بر اساس آن ساخت. فیلمی که همچون اغلب فیلمهای او، با تنه و ریشههایی عمیقا سیاسی-اجتماعی، در شبکه اول سیما، تولید شد. کمدیِ سیاهِ برخاسته از عمق تراژدی، از همین نقطه، زایش میکند.
▫️مرگ یزدگرد، مشخصههایی دارد که آن را بیزمان میکند و به معنی درستتر، فیلم را پیشتر از زمان میبرد. مقایسههای زمانی، کام ما را به تلخی فیلم یا حتی تلختر میکند. ذات خود فیلم، برآمده از همین تلخی است که از زمان یزدگرد سوم (بیش از سیزده قرن پیش) روایت میشود؛ مردمان سال شصت، آه میکشند تا ما که بر لبه قرنی دیگر ایستادهایم، راه و نای آه بیابیم.
▫️فیلم، با تاختن سوارهای آغاز میشود و سپس متنی که قرار است تعلیقهای سطحی را بکُشد تا با تعلیقهای عمیقتر مواجه باشیم؛ از مثالهای اعلای این تعلیقکشی و حمله به پایههای درام در غرب، برسون و گدار بودهاند؛ اما هر حملهای درست و نشان از هوش نیست. حمله رگههایی از جنون دارد؛ اما هیچ جنونی هم خالی از منطق نیست. کدام منطق؟ انگار که هنر و هنرمند، به دو شیوه با مخاطبش ارتباط میگیرد. شیوه اول، برانگیختن احساسات او در همان لحظه برخورد است و شیوه دیگر، فاصلهگذاری و فاصلهاندازی بین احساسات مخاطب و اثر به منظور غالببودن فکر بر هیجان و حس بر احساسات است.
▫️شیوه اول شیوهای هیجانی است و شیوه دوم، شیوهای متامّلانه که در آن احساسات، از فکر برمیآیند و مقدّم بر آن نیستند. چه بستری برای بیان اندیشههای محتوایی و فرمیک بیضائی در مرگ یزدگرد مناسبتر از شیوه دوم است؟ پس بیضائی، آن متن را ابتدای فیلم میگذارد تا قصه به معنای شیوه اولیهاش، لو برود. حالا به جای کارآگاه بازی و به دنبال قاتل گشتن، میتوان لذت و برداشت عمیقتری از این محکمه برد. او متن را هم با علامت تعجب به تاریخ ارجاع میدهد: «تاریخ را پیروزشدگان مینویسند!»
▫️ویژگی قابل توجه مرگ یزدگرد، همچون اغلب فیلمهای بیضائی، زبان، روش بازیگردانی (هدایت بازیگر) و کارگردانی اوست. فارغ از این که اصلا این زبان و روش، در باقی فیلمهای او منطق دارد یا ندارد و مناسب است یا نیست (که اغلب ندارد و نیست)، در اینجا، هم مناسب بوده و هم منطقی است. زبان، به زمان وقوعِ روایت میآید و نبود همین تناسب به باقی فیلمهای او ضربه زده است. در مسئله روش کارگردانی، ما در مرگ یزدگرد، شاهد یک نمایش در نمایش، در سطوح و عمقهای مختلف و متنوع هستیم؛ گاهی آشکارا برای سرداران ( در سکانسهای بازسازی گفتگوهای پادشاه و آسیابان و خانوادهاش)، گاهی آشکارا برای ما ( زیرا ما میدانیم مشغول تماشای فیلمی هستیم)، گاه پنهان از سرداران (آسیابان جای شاه بازی میکند) و گاه هم پنهان از ما (شما بگویید! نمایش اصلی در کجا جریان دارد؟) دیده میشود. همین نمایش در نمایش، سبک کارگردانی بیضائی را در مرگ یزدگرد توجیه کرده و تحسین ما را در برابر بازی بازیگران، شدیدتر میکند.
▫️اما شخصیت پردازی. پسر در جنگ برای پادشاه کشته شده و این انگار حق پادشاه است که «مردمان همگی سربازان مرگاند». انگار مرگ همواره برای مردمان خوب بوده است و پسندیده و شهیدانه! دختر و همسر ماندهاند برای تجاوز همان پادشاهِ ظاهرُالصّلاح (بسیار ظاهرالصلاح) و پدر که روزهای زندگیاش و اساسا کل زندگیاش، را به پادشاه باج داده است، میگوید هر آنچه ندارد هم از آن اوست و میکوشد به هر قیمتی به او وفادار بماند و خشمگین نشود! او تمام عمرش را باج داده است و حالا مظلومانه حقش را مطالبه میکند که چرا پادشاه از او دفاع نمیکند و در بزنگاه بهجای جنگ، گریخته است. اینجاست که از همان قرون پیش، صدای فغان و آه بلند است که آسیابان و خانوادهاش تنها شخصهایی برای روایت قصه نیستند؛ بلکه شخصیتاند. آنان، از قرنها آه کشیدهاند و گفتهاند و شنیدهاند و نوشتهاند؛ حتی من هم که پس از قرنها مینویسم، مینویسم، آه میکشم. پس از این گفتن و دیدن و نوشتن چه سود؟ «و چه زیان؟»
▫️از ابتدا، مرد با غرور لگد شدهاش چه برای پادشاه، چه برای سرداران، زبان به التماس میگشاید؛ اما زن زبان سرخ داشته و ترس ندارد. او هر آنچه را که بخواهد بیباکانه، سزا میکند چرا که «آیا ناسزا و دشنام هم از سرمایه بزرگان است؟» دختر که دیگر به واسطه تضاد لطافتش و آن همه رنج، مصیبت، گرسنگی، به قول آسیابان بینوایی تقریبا مجنون شده است و خسته از این بازیها و بازیگریهاست. اما، سرنوشت آسیابانان و پادشاه همانگونه نماند. خون پادشاه به همان آسیابی ریخت که آسیابان و خانوادهاش امیدهای بر باد و روزهای زندگیشان را به زیر آن خرد کرده بودند. خون پادشاه به پای آسیاب ریخت و خواهد ریخت. در تمام طول فیلم خانواده آسیابان و به خصوص زن بودند که در هول و خوف برپا شدن دار صدایشان بلند بود؛ اما در انتها، این جسد بیجان پادشاه بود که بر دار شد. او بالاخره از دشمن اصلی خود شکست خورد؛ چرا که «دشمن او پریشانی مردمان است.» حتی ممکن بود پایان فیلم خوش نمیبود و همانطور در تاریخهای دور و نزدیک بسیار دیدهایم، آسیابان و خانوادهاش، همه از دم تیغ و دار گذرانده میشدند؛ اما در نهایت، «ملت را نمیشود کشت و پادشاه را میشود.» و «پادشاه به دست پادشاه کشته شده» و خواهد شد.
*جملات داخل گیومه دیالوگهای فیلماند.*
@atuazadandish