13
mona#پارت13
#قلبیبرایعاشقی
چند روز بعد به خواستگاری روژان رفتیم و همون روزم انتقالی من به تهران اوکی شد
ترجیح دادم فعلا چیزی بهشون نگم تا مراسم خواستگاری
تموم شه. اون روز ژیار جذاب تر ازهمیشه شده بود و دل تو دلش نبود مامانمم انگار از عروسش خیلی خوشش اومده بود
خانواده ی روژان هم اوکی رو دادند و قرار شداخر هفته نامزد کنند. مامانم داشت به گلا اب میداد منم رفتم کنارش
_مامان
_جانم؟!
_یه چیزی بگم؟!
_بگو
اب دهنمو پرصداقورت دادم میترسیدم : من میخوام برم تهران یعنی برم تهران درس بخونم.
متعحب سرشو به طرفم چرخوند : چی؟؟؟
چیزی نگفتم و نگاهش کردم فقط که با اعصبانیت گفت
_عقلتو از دست دادی؟؟ دختر تنها بفرستم تهران زندگی کنه چی بشه؟!
_مامان واسه درسم لازمه
_غلط کردی که میگی واسه درست لازمه من راضی شم بابا و داداشات نمیذارن.
_من انتقالیمو گرفتم.
شلنگ ابو زمین انداخت : غلط کردی بدون اجازه به چه حقی رفتی انتقالی گرفتی!! بابات نمیذاره بری
پامو به زمین کوبیدم مااامااان
_کووفت همین که گفتم.
چشمامو رو هم گذاشتم : منم میرم همین که گفتم تامام
و بعد از کنارش رد شدم و به اتاقم رفتم. واسه انتقام هرجور که شده میرم
من میرم ژیار باید کمکم کنه که من برم تهران
نفسمو با اه بیرون دادم و تو خودم جمع شدم دلم واسه احمد تنگ شده بود کاش بود و دستشو تو موهام فرو میکرد
نوازشم میکرد...
میبوسیدم...
کاش بود بغلم میکردم
چقدر سخته عشقتو از دست بدی!!
چقدر سخته عشقت جلوی چشمات پر پر شه! کاش بود و بهم میگفت اهوی من
احمد با رفتنت قلبم شکست... با رفتنت نابود شدم عشق دلم...