♧13♧

♧13♧

♡♡

تازه کارام تموم شده بود و داشتم دستای خیسمو

با حوله خشک میکردم که تلفن زنگ خورد.به

سمت تلفن رفتم و نگاهی به شماره

انداختم.شایانه.همونطور که رو کاناپه دراز

میکشیدم،جواب دادم.

من:"بنال؟"

شایان:"سلام آزی جون.چطوری؟"

غزیدم:"آزی عمته نکبت.چتونه امرو گیر دادین به اسم من؟"

خنده ای کرد وگفت:"عصبانیت نداره که

عشقم.بچه ام که زدن نداره.چیزی نمیخوای بگیرم؟"

من:"نوشابه نداریم.بگیر زود گمشو بیا خونه گشنمه."

شایان:"ای به چشم.شما جون بخوا."

خونسرد گفتم:"جونتو نمیخوام.میخوام کمتر گـــو بخوری...میتونی؟"

قهقهه ای زد و گفت:"نه حاجی این یکی از عهده م خارجه."

نیشخندی زدم و با گفتن زود بیا قطع

کردم.چشمام داره گرم میشه.اما گشنمم

هس.خمیازه ای کشیدم.یه چرت چن دیقه ای که عیبی نداره.


***


چند روزی از اون روزی که اون پسره احمق منو با

یکی دیگه اشتباه گرفته بود گذشت.

به خاطر اون لیوان اب سردی که رو صورتم تقریبا

برگشته بود و روی قسمتی از لباسم هم ریخته بود

سرمای بدی خوردم‌.شاید دلیل خیلی مسخره ای

به نظر بیاد ولی شوفاژ اتاق هم خراب بود و بدنم

در حالتای عادی هم به هوای سرد واکنش نشون

میداد چه برسه به اینکه زمستونم باشه و اتاق عین یخچال بشه.

از صب تا شب تب و لرز شدید و سرفه های خشک

شده بود کارم.تا شب عین مرده ها افتاده بودم رو

تخت و اگه حمید نمیرسید و نمیردتم درمانگاه مطمئنا ی چیزیم میشد.


رو تختم تو خوابگاه دراز کشیدم

حوصله هیچیو ندارم.بیشتر بچه های اتاق

تعطیلات میان ترمی رو برگشته بودن

شهرشون.اما من نمیتونستم برگردم

خونه.میترسیدم از رفتارم بفهمن یه چیزی هست و چه مرگمه.

تقه ای به در خورد و پشت بندش صدایی

گفت:"حمید؟...هسی؟...بیا بیرون کارت دارم."

صدا به نظرم اشنا میومد.ولی اهمیتی ندادم.حمید

یکی از هم اتاقیامه.صدا از دیوار در بیاد از اون در نمیاد.انقد بچه ساکتیه.

اینجا فقط به اون اعتماد داشتم به خاطر همین

فقط به اون گفتم که میخوام برم.

دوباره تقه ای به در خورد و همون صدا و همون جمله.هیچی نمیگفتم و همچنان به سقف زل زده بودم و تو افکارم غرق بودم.

این دفعه صدای یه شخصه دیگه اومد و با این یکی صحبت میکردن.صداهاشون اروم بود و هیچی نمیفهمیدم.

کم کم سکوت اتاق بهم غلبه کرد و خوابم برد.



💫💫💫ادامه دارد...🖤

Report Page