13

13


تا نشستم پسری که کنار امیر بود خم شدو رو به من گفت 

- ئه چی شد نشستی ترنم ؟


گویا دوست های سام هم مثل خود سام زود صمیمی میشدن 

لبخند به زوری زدم و گفتم 

- خیلی چرخیدیم گفتم یکم بشینم 


خندید و گفت 

- آره دیگه اونا مستن فعلا نمیفهمن دارن چکار میکنن 


تکیه دادم به صندلیم و به سام نگاه کردم که نگاهش رو من بود . امیر هیچ حرفی نزد و محمد دوباره مشروب ریخت برای هر دو 


داشتم حسابی پشیمون میشدم از اینکه اومدم با سام . به لیوان تو دست امیر نگاه کردم که یه نفس همه رو خورد 

سام اومد و یه لیوان برداشت و گفت 

- تک خوری نکنین دیگه ... 


لیوانشو کامل پر کرد و نشست کنارم . محمد گفت 

- ما که نمیرقصیم باید با مشروب سر گرم شیم دیگه 

- منکه بهتون گفتم تنها نیاین ... 


با این حرفش دستشو را پام گذاشت و کنار گوشم گفت 

- حالت خوبه ؟ سرت گیج رفت اومدی نشستی؟ 


نفس داغش که بوی الکل میداد خورد تو صورتم و باعث شد سرمو ازش دور کنم. اما با این کار شونه ام خورد به امیر و اون برگشت سمت ما

 

سام لبخندی به امیر زد و آروم ازم فاصله گرفت . نمیدونم نگاه امیر چطور بود اما لبخند سام خیلی مصنوعی بود.

به ساعتم نگاه کردم ، ساعت ده بود و گفتم 

- من نمیدونستم انقدر اینجا دوره . به بابا گفتم 11 برمیگردم خونه 


- یازده ؟ دیوونه شدی ؟ خودم زنگ میزنم به بابات 

بلند شدم و گفتم 

- نه ... خودم صحبت میکنم ... فقط گوشیم کجاست !

- فکر کنم همون بالا گذاشتی 


با این حرف سام سر تکون دادم و رفتم سمت پله ها . باید به بابا زنگ میزدم و میگفتم بیاد دنبالم 

شاید این مهمونی رو هم میدید خودش بیخیال سام میشد و دیگه اصرار نمی کرد بیشتر بشناسمش .

وارد اتاق شدم و موبایلمو دیدم که روی میز مونده بود 


درو بستم ، گوشیمو برداشتم . شماره بابا رو گرفتم

بابا هنوز جواب نداده بود که سام اومد تو

حالتش شبیه آدم مست نبود اما چشم هاش قرمز شده بود 


به سمتم اومد . گوشیو از دستم گرفت و گفت 

- خودم صحبت میکنم 


صدای الو بابا از اون سمت اومد و سام جواب داد 

- سلام آقای احمدیان ... شبتون بخیر ... 


امیر ::::::::::::


سام پشت سر ترنم رفت 

با تاسف برای هر دوشون سر تکون دادم 


درسته من سام رو میشناسم و میدونم چقدر شیشه خورده داره 

اما واقعا بیشتر از این به من مربوط نبود که دخالت کنم 

اون دختر نباد ساده و احمق باشه و خودشو تو دردسر بندازه 


همینکه سر نوشیدنی هم هواشو داشتم چون حس کردم اگه نگم با سام شریک جرمم اینو گفتم 


اما وقتی به بهونه تلفن میره بالا ...

خب لابد خودش تنش میخواره 


شاید هم واقعا ساده و احمقه ... که باز هم به من مربوط نیست ...


برگشتم سمت محمد که داشت با من حرف میزد اما من حواسم بهش نبود .

سعی کردم به حرف هاش تمرکز کنم 


واقعا به من ربطی نداشت سام و ترنم چطور با هم برخورد میکنن ! 


شاید ترنم هم مثل الناز ، مظلوم نمایی میکرد . 

در حالی که واقعیتش چیز دیگه ای بود...


سام :::::::::


با احمدیان خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم 

ترنم با اخم خیره به من بود 

گوشی رو انداختم رو تخت کنارمون و گفتم 


- بابات حرفی از ساعت یازده نزد ! یعنی یادش رفته بود 

اخمش بیشتر شد و گفت 

- منظورت چیه ؟


به سمتش رفتم که عقب رفت و گفتم 

- واضحه ... بهم دروغ گفتی ... درسته ؟

- چرا باید بهت دروغ بگم ؟


- نمیدونم ! خودت باید بگی ... البته ...دیگه مهم نیست ... چون همونطور که شنیدی ... بابات گفت مشکلی نیست تا هر وقتی طول کشید ...



رمان هات و سکسی🔞🔞🔞🔞👇

عثمان ، شیخ جذاب و ثروتمند مصری ...

عاشق دختر کم سن و سال شریک آمریکائیش میشه .

دختری که تو قانون آمریکا هنوز بچه به حساب میاد .

اما عثمان ... مرد صبوریه ...

ماجرای جذاب #هانا_عروس_شیخ به قلم #ساحل با هشتک #هانا اینجا بخونین


https://t.me/Moooj/90956

Report Page