129

129


عمه صدام کردباید در مورد این همسایه روبه رویی اطلاعات جمع میکردم و هیچکس بهنر از عمه نمیتونست بهم اطلاعتت خوب بده

.

میزصبحانه رو جمع کردم و به حرفای عمه فکرکردم

همسایه روبرویی یه پسر سی ساله بود که تنها زندگی میکرد یه خواهرداشت که چند سالی از خودش کوچکتر بود و گاهی اوقات بهش سر میزد 

تاعصرسمت تراس مشرف به خونه همسایه نرفتم حامد نه زنگ زده بود نع پیام داده بود 

دم دمای غروب گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود 

+...بلع؟

...

+...حامد تویی؟

....

+....نه نمیام بیام چیکار اونجا؟

....

+...خیله خب چند دقیقه دیگع میام..

یه لباس گرم پوشیدم و وارد تراس شدم  

روی صندلی تراس نشسته بود و مثل کسی که اومده سینما منو تماشا میکرد

+...چیه؟

-...هیچی میخاستم ببینمت 

+...من فکرکردم کارمهمی باهام داری

عقب گرد کردم که برگردم تواتاق میونه ی راه گفت

-...صبرکن دارم باهات صحبت میکنم اینا حرفای اخرمه گوش کن و بعد تصمیم خودتو بگیر

اخرین و مهمترین تصمیم زندگیت 

بعد از شنیدن تمام حرفاش برگشتم داخل 

امااینیار پریشون تراز قبل بودم 

همه ی حرفاش تومغرم تکرار میشد 

دو روز وقت دلشتم تا فکرامو بکنم 

چه اجبار تلخی...

Report Page