129

129


#نگاریسم 

#۱۲۹

اخم کردم و گفتم

- پسر خوبیه!

قبل اینکه دیگه اونا چیزی بگن پا تند کردم سمت خونه 

حوصله غر غر اونارو نداشتم 

مثل مامان بخوان بگن سعید ال و بل هست 

وارد خونه شدم مامان گفت 

- تو که گفتی سعید نیست 

رفتم سمت اتاق و گفتم 

- من حقیقتو گفتم . قرار نبود باشه. بعد خودش با شوهر بنفشه اومد ! ضمنا ! سلام ! 

مامان با تاسف سر تکون داد لبخند بی جونی زد و گفت سلام

رفتم اتاقم و بیرون نیومدم 

اما میشنیدم اونا بیرون دارن پچ پچ میکنن

واقعا منم نمیدونستم سعید برام مناسب هست یا نه.

اما تا همینجا تونسته بود بهم نزدیک شه 

کاری که شک نداشتم هیچ مرد دیگه ای نمیتونست بکنه

گوشیمو چک کردم 

سعید پیام داده بود 

- سلام. چه خبر ؟ داداش هات چیزی نگفتن ؟

براش نوشتم 

- به من نه! اما با مامانم پچ پچ میکردن

سعید نوشت

- یا اکثر امام زاده ها! خدا به دادم برسه

براش خنده فرستادم که سعید گفت

- فردا یادت نره ها. بعد شرکتت میایم دنبالت

دلم مثل سیر و سرکه جوشید

نوشتم باشه

اما دوست داشتم داد بزنم نه

بلند شدم رفتم سمت کموگد لباس هام

در کمد باز کردم

چی دارم بموشم !

یه لباس شیک یا حتی نو هم نبود تو کمدم 

هر کدوم یه دردی داشت

فقط همین مانتوم که هر روز میپوشیدم از همه جدید تر و سالم تر بود .

برگشتم رو تخت

بیخیال 

خواهرش که اولین بار منو میبینه !

سعید هم که فکر نکنم به مانتو های من توجه داشته باشه! 

با این فکر خیال خودمو یکم راحت کردم و خوابیدم

اما تا صبح خواب خواهر سعید میدیدم

یه بار تو خوابم یه دختر مهربون بود

یه بار تو خوابم یه زن وحشی بود

یه بارم خواب دکتر افتخاری رو دیدم و با حال بد از خواب پریدم.

واقعا استرس داشتم

نفهمیدم دیگه کل روز چطور گذشت

انگار زمان رو دور تند بود

تا به خودم بیام ساعت ۵ بود و سعید پیام داد

- ما پائین شرکتت هستیم

Report Page