129

129


#عشق_سخت 

#۱۲۹

جواب دادم چون حس میکردم میخوام از این حال بیام بیرون.

از این حالی که انگار مدام داره بد تر میشه

همینطور دراز کشیده جواب دادم

بهرام سلام کرد

لبخند زوری زدمو گفتم سلام.شوکه گفت

- چی شده دیبا؟ با بابات دعوات شده

با تکون سر گفتم نه و گفتم

- نه تنهام... دلم گرفته بود

مشکوک نگاهم کردو گفت 

- از چی؟

شونه تکون دادم و گفتم

- از زندگی ...

بهرام سکوت کرد

منم سکوت کردم

اشکمو پاک گردم و گفتم

- خوبی؟

لبخندی زدو گفت 

- آره زنگ زدم بهت خبر خوب بدم

- چی شده ؟ 

- با یه دوستم صحلت کردم . مدارک تحصیلیتو بفرست شاید بتونم برات دانشگاهو اوکی کنم دیگه بیای اینجا درس بخونی

شوکه گفتم

- ادامه لیسانسمو

خندیدو گفت

- نه اما یه لیسانس جدید !

- اوه ... مرسی ... بگو مدارک چیه میفرستم

هرچند دلم نبود 

اما دوست نداشتم الان بحث کنم 

بهرام گفت 

برات ایمیل میکنم. راستی شمارش معکوس شروع شده 

- شمارش معکوس چی؟

لبخندی زد و گفت

- دیدنت

از حرعش لب گزیدم که گفت 

- و البته چشیدن اون لب ها ! 

تنم گر گرفت 

نگاهمو از گوشی گرفتم

بهرام گفت

- دیبا... از نزدیک ندیدمت ... اما تا حالا هیچوقت انقدر بی تاب کسی نبودم 

این حرفش جرقه آتیشم بود 

سوختم و نگاهش کردم

من چی؟

بهش حس داشتم ؟

یعنی ممکنه با اون خم لذت ببرم؟

یا مثل محمد لمسش حالمو بد میکنه

نگران گفتم

- میترسم بهرام 

سکوت شد بینمون 

بهرام نفس عمیقی کشید و گفت

- از من ؟

با تکون سر گفتم نه 

لب زد

- پس از چی؟

آروم گفتم

- از خودم ... از خودم و احساسم وقتی تورو ببینم میترسم 

لبخند زد

یه لبخند متفاوت

با صدای بمی گفت 

- اما ... من نگرانش نیستم ...

Report Page