129

129


#نگاریسم 

#۱۲۹

داغ دلم تازه شد

براش نوشتم

- نمیدونم واقعا. مامان نگرانه

- نگران چی؟

- نگران من ...

سعید سریع نوشت 

- چرا ؟ 

نمیدونستم چطور بگم که هم حقیقت باشه هم مجبور نباشم گذشته رو برای سعید باز کنم

چند بار نوشتم و پاک کرد آخر فقط نوشتم 

- نگرانی مادرانه..

سعید علامت خنده ای فرستاد و نوشت 

- اتفاقا مامان منم نگرانه 

خندیدمو گفتم 

- بله بله حق داره . نکه تو تا حالا با هیچ دختری نبودی حق داره نگرانت شه

یهو شکلک متعجب فرستاد و نوشت

- اوه پس مامانت برا این نگرانه! تو قبلا با هیچ پسری نبودی ! 

دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار 

چشم هامو به هم فشار دادم

خدایا این چه حرفی بود زدم

سعید دوباره پیام داد

- به مامانت بگو نگران نباشه من هوا تورو دارم

شکلک خنده فرستاد

فقط براش نوشتم پر رو و بلند شدم

اگه مینشستم تا صبح میشد با سعید چت کنم و از کارام میفتادم

با کارای خونه و کارای تایپم تا دو شب دوباره سرگرم بودم 

از خستگی گوشی چک نکرده خوابیدم

صبح تو مسیر شرکت دیدم دوتا پیام دارم

یکی از بنفشه که گفت امروز بعد شرکت برم پیشش

یکی از سعید که در واقع ۴۶ تا پیام بود

نگار 

نگار 

الو نگار 

کجایی نگار مردم از نگرانی!(

خندیدم و براش نوشتم خسیس خان فقط تو تلگرام پیام می دی خب زنگ بزن اگه نگرانی

یریع جواب داد

شارژ نداشتم به خدا از خونه هم اگه زنگ میزدم الان مامانم داشت جا من باهات حرف میزد 

براش با شکلک مسخره بازی نوشتم

- شارژ بخرم برات ؟

شکلک خنده فرستاد و نوشت 

- حس دوست دختر بودن بهم دست داد

- حالا زیاد نرو تو حسش خطرناک میشه!

من منظورم این بود که جدی از من شارژ بخواد !

اما سعید نوشت

- ای منحرف ! تو نگران اون بخشش نباش

هنگ به گوشی نگاه کردم

منظورش چی بود 

خواستم بپرسم منظورت چیه 

اما رسیده بودم شرکت

درگیر کار و صحبت شدمو چتمون یادم رفت

ظهر تایم نهار گوشیمو چک کردم

سعید نوشته بود 

- عصر میام دنبالت

براش نوشتم

- مرسی اما نیا دارم میرم خونه بنفشه اینا 

جواب نداد

حس کردم ناراحت شده

خواستم ازش بپرسم که دیدم خودش پیام داد


دوستان رمان دیبا حتما بخونین. این ماجرا واقعیه . درمورد دختریه که تو بچگی روابط پدر و مادرشو دیده و ترسوندنش 👇👇👇

https://t.me/chatr_tel/10133

Report Page