124

124


یا هو124

ساعت پنج بعد از ظهر شده و مادر یکریز مشغول نصیحت کردنه.....

_ ببین پسرم: این تابستون بهترین فرصت برای بچه هاست که یک کار مفید و عاقلانه انجام بدن. من هم از تو انتظار دارم که حداقل کتابهای سال آینده رو از بچه های بالاتر از خودت بگیری و به درسهای سال آینده یک نگاهی بیندازی. اینطوری سال آینده....

_چی؟! سال آینده؟!هنوز یک ماه نشده که سال قبل تموم شده. کارنامه رو تازه دیروز دادند. از الان بخونم برای سال بعد. ولم کن بابا . بزار تابستون و سه ماه تعطیلی رو یک حال اصولی بکنیم...اصلا میگم این کتونی های منو کجا گذاشتی هان؟؟ چرا هر چی می گردم پیدا نمی کنم؟

_ اولا که من و بابات خیر تو رو میخوایم. ما که با سواد نشدیم؛ عاقبتمون این شد. حداقل شماها...

_ مادر...کتونی های من کجاست؟؟؟

_ بالای دیواره. بالای شیر آب حیاط. تازه شستم و تمیز کردم. خیلی کثیف شده بود. بیشتر مراقب باش....

   اگه یک دقیقه دیگه توی این خونه بمونم؛ فکر کنم نصیحت های مادر از چشمها و دماغم بزنه بیرون. اصلا من موندم که چرا این مادرها اینقدر نصیحت میکنن؟ از صبح تا شب کارشون شده حرف. حرف . حرف

در چند ثانیه بعدی دیگه هیچکدوم از حرفهای مادر را نمی شنیدم. فقط کتونی خیس و آبکشی شده را پوشیدم و زدم به کوچه.

چند دقیقه ای رو توی کوچه پرسه زدم. اما انگار با یک بمب ناپالم تمام بچه های کوچه رو با هم کشته بودند و هیچ بچه ای قصد نداشت که در خونه رو باز کنه و بزنه بیرون.

رضا...احمد...سعید...محمد...همه بچه ها رو با صدای بلند و از پشت در خونه هاشون صدا زدم. اما حتی یک گرد هم از دیوار هیچ خونه ای نریخت....سکوت...مرگ باریده بود.( فکر کنم همون قضیه بمب ناپالم درست بود).

من بیچاره که کلی زحمت کشیده بودم و دو تا توپ پلاستیکی رو با مهارت توی هم کرده بودم و آماده کرده بودم برای یک فوتبال جانانه. حالا با کی بازی کنم؟؟

چاره ای نبود. یک تکه آجر را که قبلا توی سوراخ تیر برق جلوی خونه جاسازی کرده بودم را برداشتم و گوشه در خونه آقا صمد گذاشتم و خودم با خودم شروع کردم به بازی فوتبال یک نفره...

هنوز دو یا سه دقیقه ای نگذشته بود که آقا صمد سرش رو از بالکن خونه در آورد و با لهجه ترکی داد زد....بچه! مگه تو پدر و مادر نداری؟؟ مگه تو کار و زندگی نداری که اینوقت ظهر آمدی توی کوچه و سر و صدا می کنی؟؟

_ من بلند داد زدم: آقا صمد....الان پنج بعد از ظهره. ما هر روز همین ساعت تو کوچه ایم. حتما شما ساعتتون خرابه.

_ اولا که امروز هر روز نیست. ثانیا من هنوز نفهمیدم که چرا تو یکی فازت با فاز بقیه بچه ها فرق می کنه؟ بابا جان الان داره تلویزیون فوتبال میده. فوتبال. میفهمی؟ همه انسانها و اجنه تمرگیدن جلوی تلویزیون و دارن فوتبال می بینند و اونوقت تو یکی با اون توپ و کتونی مسخرت آمدی توی کوچه و میخوای فوتبال بازی کنی؟! برو خونتون و حرف اضافی هم نزن. تا آخر بازی هم بیرون نیا. باشه؟

_ خوب حالا چکار کنم؟ به خونه که بر نمی گردم. اگه یک ثانیه هم پا توی حیاط خونه بگزارم؛ یا نصیحت های مادر شروع میشه و یا برای سر کار گذاشتن من هم شده یک کاری دستم میده و الکی سرم رو گرم میکنه. توی کوچه هم که نسل کشی اتفاق افتاده و همه بچه ها پای تلویزیون مردن و هیچکس زنده نیست. از تماشای فوتبال هم متنفرم. یک مشت دیوانه....

  در همین افکار بودم که یک قوطی خالی پنج کیلویی روغن نباتی جلوی در خونه حسین توجه من را به خودش جلب کرد. خوب. به نظر چیز بدی نمی آمد. با همین قوطی می شد یک آزمایش 

علمی انجام داد. چه عیبی داره ؟!همه دانشمندان بزرگ تاریخ از همینجا شروع کردن. فرضیه آن هم خیلی ساده است. اگه با یک تکه اجر یا سنگ به جان این قوطی بیوفتیم و سعی کنیم که حجم اون رو کوچیک کنیم تا چه اندازه میتونیم کوچیکش کنیم؟ الان ابعاد اون 15 در 15 در 25 سانته. شروع کنیم و ببینیم که چی میشه؟!

با تمام قدرت پاره اجر رو به قوطی می کوبیدم و خوشحال از اینکه هر لحظه حجم اون کمتر و کمتر میشه...

هنوز پنج دقیقه ای از شروع آزمایش نگذشته بودکه چند تا از همسایه ها با هم از بالکن و پنجره خونه هاشون بیرون زدند و حسابی با من دعوا کردند و هر چی فحش و ناسزا بود حواله من کردند و ...

_ ای خدا...این همسایه های نادون اصلا نه ورزشکارها رو دوست دارند و نه دانشمند ها رو. هر کاری می کنم یک جوری صداشون در میاد. اصلا این همسایه ها هیچی نمی فهمند.

_ حدود ده دقیقه ای را به سکوت گذرانم تا یک کمی فکر کنم که الان باید چکار کنم. در همین حین ظاهرا یک تیم یک گل به تیم بعدی زد. صدای جیغ و هوار همه از کوچیک و بزرگ از توی خونه ها بیرون زد.....عجب!!پس اینها نمردند و خیلی هم زنده هستند.

_خوب حالا که اینها نیاز به شادی دارند و از گل زدن به تیم دیگه هم خوشحال میشن؛ چرا من توی این شادی شریک نباشم؟

سریع از در ورودی خونه خودمون بالا رفتم و خودم را به بالای دیوار بالای در رسوندم و قبل از اینکه مادر بفهمه که قضیه چیه و الان باید چکار کنه؛ مقداری باروت( زرنیخ) که بالای در مخفی کرده بودم را با خودم برداشتم و بردم کوچه. چند تا بمب کوچیک با این زرنیخ ها ساختم و منتظر ورود یک توپ به دروازه حریف شدم.

به محض اینکه صدای جیغ و داد همسایه ها بلند شد من هم مشغول منفجر کردن بمب ها شدم و هر چی تونستم توی کوچه سر و صدا و تق و توق راه انداختم ....

اون روز هیچ کدوم از بچه ها توی کوچه نیامدند و من حسابی تنها بودم و حوصله ام سر رفته بود...

.

.

.

دوازدهم مرداد نودو نه
























Report Page