123

123


123

حرف های آنی حقیقت محض بود

اما شنیدنشون عصبیم میکرد

کلافه گفتم 

- بسه آنی ممنونم از جزئییات ... پدر ... فکر کنم بخاطر گذشته تو و هیلر این بلا سر من اومده 

اروس فقط سر تکون داد

سکوت کردو منتظر نگاهش کردیم که گفت 

- خب من در گذشته طلسمش کردم. اونم اومده جبران کنه 

آنی گفت 

- میشه کاری کرد طلسمو بشکنه ؟

- نه ... هیلر خیلی کینه ایه 

هنگ کردم

انقدر راحت 

نه !!!

اروس به من نگاه کردو گفت 

- من میتونم برات معشوقه های صد برابر بهتر از جفتت بیارم 

فقط نگاهش کردم

چی میگفت ...

ناخداگاه پوزخند زدمو گفتم 

- دیدی... گفتم ما برات از همه چی بی ارزش تریم  

قبل از اینکه اروس چیزی بگه یا آنی حرفی بزنه دوئیدمو از اونجا دور شدم

انقدر دور که دیگه نه صدایی بشنوم نه حتی بهشون فکر کنم

با سرعت میدوئیدم 

از بین سخره ها گذشتم

وارد جنگل شدم و سرعتمو بیشتر کردم

کاش حداقل روح بودم

یه روح بی هدف و سرگردون

اما بدون هیچ حسی ...

بدون این حس تهی بودن درونم که بی وقفه و هر ثانیه منو به سمت کیت میکشونه ...

داستان از زبان کیت :

بلاخره رسیدیمو بالای همون درخت قبلی ایستادیم

خونه عمه مارتا از دور پیدا بود

من تو اون کتاب جادو یه چیز مهم دیده بودم

اما قبل اینکه بخونم بوروس صدام کرد

خواستم حساسیت ایجاد نکنم برای همین کتابو به سمتش گرفتم

نقشه ام هم گرفتو کتابو بهم دوباره داد

طلسم خون دقیقا اونجا نوشته شده بود .



رمان قبلیم به اسم #خون_شیرین اینجاست 👇

http://t.me/mynovelsell

Report Page