123

123


#کوازار

#۱۲۳

از چیزی که میترسیدیم اتفاق افتاد 

تو سفیدی محض داد زدم

- برید بچه ها... من حواسم به خودم هست 

صدای رابین رو شنیدم که گفت 

- پس حتما با آترین برگرد عمارت ...

- باشه... برید کمک سام

چیزی نمیدیدم 

اما باز شدن بال های پسر هارو حس کردم و بعد هم تنهایی 

تنهایی ...

بازوهامو بغل کردم

نور و انرژی کوازار انگار تموم شدنی نبود 

کلافه لب زدم

- تموم شو لعنتی ... تموم شو...

اما انگار تموم شدنی نبود 

چشم هامو به هم فشار دادم 

از این کوری سفید عصبی بودم

بد تر از اون ...

از این استمرار انرژی کلافه بودم

کوازاری که چنین انرژی رها کرده ...

یعنی چقدر بزرگه؟

تو این افکارم غرق بودم که صدای آترین اومد

عصبانی گفت

- کوازار ؟ خیلی وقتا اتفاق افتاده ؟

با وجود اینکه نمیدیرمش برگشتم سمتش و گفتم

- آره... تموم نمیشه... خیلی بزرگه ... همه رفتن به موقعیت ... خنجر رو انداختی؟

آترین گفت

- آره ... مسیر خیلی سخت بود . فکر نکنم دیگه بشا هرگز این خنجر رو دوباره پیدا کرد 

- اوه ...

سفیدی دورمون رفته رفته کم شد

پشت سر هم پلک زدم تا بهتر ببینم

آترین با لباس های خاکی جلوی من ایستاده بود 

سریع گفتم

- فقط تا پیش ماشین با من بیا. بعد خودم میرم عمارت. تو برو کمک پسرا 

آترین اخم کردو گفت 

- منو با اون دوتا مقایسه نکن ! میرسونمت عمارت بعد میرم 

صفحه لپ تاپ رو چرخوندم سمت آترین و گفتم 

- این بزرگی کوازاریه که اتفاق افتاده! بازم میخوای منو برسونی؟

آترین دهنش باز و بسته شد

اما صدایی ازش در نیومد.

نکاهشو از کوازار گرفت

به من نگاه کرد و گفت

Report Page