123
متین زیر لب فوش داد
محمد پاتند کرد سمت در
بابا کنارم نشست
بازومو فشردو گفت
-...یه کلمه جلو پلیسا بگی آرزو اینبار دیگه خودم میکشمت
با چشمای اشکی و قلبی که هرثانیه که میگذشت انگار داشت له میشد نگاش کردم
واقعا این مرد پدر من بود ؟!
همه ی باباها اینطورین؟
همشون بچشونو تهدید به مرگش میکنن؟
انقدر بغض داشتم که حتی صدامم در نمیومد
بغضمو قورت دادم و حس کردم همه ی گلوم زخم شد
انگار که یه تیغ از گلوم رد شده بود
با صدایی که از تهه چاه در میومد گفتم
-...هیچوقت نمیبخشمت تواز متین هم بی رحم تری
.
فکرمیکردم بااین حرفم حتی شده یه ذره نرم تر میشه
اما بجاش پوزخند زدو گفت
-...مهم نیست
قلبم شکست
برای هزارمین بار از سمت بابام قلبم شکست
محمد با دوتا پلیس اومدن داخل
بابا زیر لب گفت
-...یادت نره چی گفتم
بازومو از دستش کشیدم بیرون
برگشتن توخونه ای که متین باشه فرقی برام با مردن نداشت
اینبار اگه گیرم میاورد زندم نمیذاشت
به محمد نگاه کردم
وقتی پیشش نباشم
دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم
یکی از مامورها گفت
-...همسایها شکایت کردن چخبره اینجا؟
بابا و متین و محمد باهم شروع کردن به حرف زدن
حتی منم نمیفهمیدم چی میگن! .
یکی از مامور ها ساکتشون کردو روبه من گفت
+...شما بگو خانوم
نفس گرفتم
نگاهم بینشون چرخید...
حتی برای یه لحظه هم نمیتونستم به متین نگاه کنم
دلم مبخواست بمیرم
خدایا نجاتم بده
ماموره صدام کرد
لب باز کردم حرف بزنم
نگاهم با محمد یکی شد
بغضم ده برابر شد
قلبم سنگین تر شدو نفس کشیدن برام سخت شد
چشمام سیاه شد چنگ زدم به بازوی محمد و توهوا معلق شدم