123

123


سلام بچهادیروز پریا خیلی سرزده اومده بود خونمون برعکس همیشه خیلی مهربون شده بود اتفاق نادری هست که ممکنه سالی یبار رخ بده😅امابااین حال دل من اصلا باهاش صاف نمیشه و نمیتونم حس خوبی بهش داشته باشم فعلا منتظرم ببینم چه آشوبی دوباره برام درست کرده 😁این آرامش اصلا طبیعی نیست برام دعا کنید که خیلی تودردسر نیفتاده باشم 👌🏻

........


_....مهسا عمو اومداینجا بعد گفت که برای مراسم خاستگاری اونام میان


چندلحظه سکوت کردم که مغزم حرفشو تجزیه کنه و گفتم

+...پریا هم میاد؟

_....به احتمال خیلی زیاد 

دختره ی کثافت یجوری میخواد زهرشو بریزه 

+....باشه مشکلی نیست بیان بالاخره که باید باهم روبرو شن

_....تواین وضعیت درهم فقط ایناهارو کم داشتیم


+....درستش میکنیم 

_....آره من برم دلم برات تنگ شده فسقلی 

+....منم خیلی زیاد 

_....مواظب خودت باش 

+....توبیشتر


گوشیو قطع کردم 

پریا میومد 

عمو میومد 

بهرام میومد

بابابزرگم بود 

بابای امیرهم بود 

کاش از استرس غش نکنم


بقیه لباسامو مرتب کردم ذهنم بهم ریخته بود دلم میخواست چشمامو ببندم و وقتی باز کردم یک سال دیگه باشه 


تمام این استرس ها تموم شده باشن 

نفس عمیقی کشیدم و چشمامو باز کردم 


ولی واقعیت چیزدیگه ای بود 

وسط یه ماجرایی بودم که باید هرطورشده تمومش میکردم


انتخاب خودم بوده و باید پاش میموندم 

همیشه فکر میکردم همین که کسی که میخوای باهاش ازدواج کنی رو دوس داشته باشی کافیه 


اما حالا میفهمم ارزش خانواده چقدر مهمه 

چقدرتاثیر داره 

چقدر میتونن پشت آدم باشن 

یا برعکس 

چقدر میتونن پشت آدمو خالی کنن


هیچوقت هیچ اتفاقی توزندگی طبق تصور ما پیش نمیره 

همیشه فکر میکردم یه ازدواج آروم و عادی خواهم داشت 

اما حالا یجوری درگیر شدم که دیگه هیچ کدوم از تصوراتی که داشتم رو هم یادم نمیاد


اتاقو سریع جمع و جور کردم


چندروز گذشته بود پدر امیر فردای اون روز مرخص شد 

اما خودشو توی خونه حبس کرده و میگه حالم خوب نیست 


امیر هرروز بعد از شرکت مجبور بود بره خونه باباش و بهشون سر بزنه 


از خستگی شبا زودتر از همیشه خوابش میبرد 


هیج حرفی از مراسم خاستگاری نبود تا خوب شدن حال بابای امیر باید متتظر میموندیم 


اینطوری که معلوم بود فعلا قصد خوب شدن نداشت 

حالا دیگه مطمعن بودم که اصلا چیزیش نیسا و فقط میخواد حال مارو بگیره 

مردم عمل قلب میکنن دو روزه سرپا میشن 


بابای امیرکه از اولم چیزیش نبود 

کاش میتونستم اینارو به امیر بگم 

ولی دلم نمیخواست فکر کنه میخوام بااین حرفا بین اونو خانوادش فاصله بندازم 



هرطوری بود بایدتحمل میکردم تاابد که نمیتونست بمونه توخونه  

ترم جدید داشت شروع میشد تلفتی با مسعول خوابگاه صحبت کردم و یه تخت برا خودم رزرو کردم 


حداقل بدون جا نباشم

اما به امیر نگفتم حالش به اندازه کافی گرفته بود


هندزفریمو توی گوشم‌گذاشتم و وویسی که شقایق فرستاد بود و رو پلی کردم


با شنیدن وویس چشمام گرد شد گوشیو برداشتم و سریع شماره شقایقو گرفتم

Report Page