122

122


#بختک

#پارت_صد_بیست_دو



حرف ها رو می زد و سنگینی نگاه پر حرف مرضیه من رو اذیت می کرد.

حس کردم که مرضیه اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد سریع با دستش پاک کرد.

اخ مش رحیم ادامه نده.

ادامه نده مرد من همین الان به سختی دخترت رو‌راضی کردم تا کنارم باشه.

همین الان عذاب وجدانش رو داره یاداوری میکنه بهم این حرفات مرضیه رو ازمن میگیره.


مش رحیم لبخندی زد و‌باز ادامه داد و من بیشتر رنگ شرم ساری روی پیشونیم نشست.

 _پسرم قدر زنو بچتمم بدون...

دیگه‌نمیشه به این دوران برگشت.

من ارزومه فقط یبار دیگه زنم مادر دخترم کنارم باشه اما دریغ از اینکه نیست.

حرفای آخریش تلخ بود.

_حالا بگم مرضیه غذا رو بیاره که خیلی گرسنه هستیم.


بزور سری تکون دادم که مش رحیم مرضیه رو صدا زد :


_مرضیه بابا غذا رو بکش.

_چشم بابا.


تموم طول زمانی که مرضیه داشت سفره رو می چید من حرکاتش رو زیر نظر گرفته بودم.

چطور ازاین دختر دست بکشم این دختر شده بود تموم وجود من.

وجود یه مرد زن دار با دوتا بچه.


مرضیه هربار نگاه خیره ی منو که می دید اخمی می کرد و‌ اشاره می مردکه نگاهمو بگیرم اما من نمی تونستم یعنی این عشق نمی گذاشت که بتونم.


پوفی کشیدم و همراه مش رحیم سر سفره نشستیم غذا قیمه بود با فکری مشغول شروع کردم به غذا خوردن.


****


بانو 


مامان چشم غره ای بهم رفت و‌گفت :

_اینو بخور بانو برای بچت خوبه.

با چندش به روغن حیوانی که روی نون مالیده‌ شده بود نگاهی انداختم.

حالت تهوع بهم دست میداد سرم رو عقب کشیدم و نالیدم.

_نه مامان اینو نمی تونم بخورم

Report Page