120

120


محمد با تعجب نگام کرد 


دستشو زیر سرش گذاشت و گفت

-...مگه میشه اذیت نشم توحتی وقتی فقط کنارم نفس میکشی هم من تحریک میشم چه برسه وقتی که لمست میکنم 


+...‌خب من چیکار میتونم بکنم؟

گوشه لبم رو بوسید و گفت 

-...به وقتش همه کار میکنی الان بخواب 

با نوازش موهام و گردنم خوابم برد 

صبح با بیدار شدن محمد منم بیدار شدم 

لبمو بوسید 

پتو کشید روم و گفت داره میره سرکار

منم خوابیدم

ولی خیلی خوابم نبرد و زود بیدار شدم

گوشیمو برداشتم و رفتم توحیاط 

یکم به میترا پیام دادم 

گفت میره دانشگاه 

آه پراز حسرتی کشیدم و برای اولین بار از تهه قلبم به یکی حسودیم شد

چه آرزوهایی داشتم برای خودم...

اما حالا...

درگیر چه چیزایی شده بودم....

حالم گرفته شدو حتی بااومدن محمد هم حالم بهتر نشد 

با هم رفتیم اطراف خونشون یکم قدم زدیم 

ولی بازم دلم گرفته بود

محمد دوتا بستنی خرید یکیشو بهم دادو دوباره شروع کردیم به راه رفتن 

یکم که رفتیم گفت 

-...حس میکنم حالت خوب نیست چیزی شده؟ میخوای حرف بزنیم ‌؟‌

ناخواسته آهی کشیدم و گفتم

+...امروز زاشتم با دوستم حرف میزدم گغت میره دانشگاه همیشه آرزو داشتم درسمو ادامه بدم و برم دانشگاه آقاجون موافق نبود وقتی متین اومد خاستگاریم ازش پرسیدم و گفت مشکلی با درس خوندن من نداره ولی بعد عروسی زد زیرش و نذاشت درس بخونم 

محمد وایسادو گفت 

-...برا همین حالت گرفته هست؟ 

بابغض سرتکون دادم

روبروم ایستاد 

نگام کردو گفت 

-...دوست داری ادامه تحصیل بدی ؟‌ 

انقد بغض داشتم نمیتونستم حرف بزنم فقط سرتکون دادم یعنی آره 

-...فردا میرم پیگیری میکنم که سال دیگه بتونی بری دانشگاه خوبه‌؟ 

شوکه شدم 

اصلا توقعشو نداشتم 

انقدر خوشحال شدم که بی توجه به اینکه وسط خیابونیم پریدم بغلش و اشکم ریخت

Report Page