120

120


۱۲۰

امیر اینو گفتو با لبخند شیطونی نگاهم کرد . 

ناخداگاه منم لبخند زدم و با چشمکی که امیر زد نگاهمو ازش گرفتم.

صدای آهنگ تو ماشینو بلند تر کردو سکوتمون با صدای موزیک کلاسیکی که پخش میشد پر شد ...

خیره شدم به بیرون و ماشینا. ساعت نزدیک ده شب بود 

دوباره تو ذهنم حرف امیر اومد.

الان فرصت خوبی بود برای سوال کردن.

اما مشکل این بود که خودم نمیدونستم چی بپرسم .

به امیر نگاه کردم که دیدم حواسش به منه و گفتم

- در حال رانندگی چرا به من نگاه میکنی؟

- دارم آینه بغلو چک میکنم 

خجالت کشیدم از این اشتباهم که امیر خندیدو فهمیدم شوخی کرده! 

چشمکی بهم زدو گفت 

- به چی فکر میکردی اینجور اخم کرده بودی؟

نگاهمو ازش گرفتم دوباره و گفتم

- به تو و حرفات 

- اوه... خدا به دادم برسه ... چرا انقدر پس با اخم .

- اخم نبود... داشتم تصمیم میگرفتم.

امیر تو گلو خندیدو گفت 

- دیگه بدتر ... چه تصمیمی گرفتی با این قیافه ...

ناخداگاه منم خندیدم.

خدایا...

این پسر هر چی من میگفتم باز یه چیزی داشت بگه

همینطور که به عابر های خیابون نگاه میکردم گفتم 

- میشه بیشتر از خانواده ات برام بگی؟

از گوشه چشم نگاهش کردم که خنده از رو لبش رفت 

کامل برگشتم سمتش و دقیق نگاهش کردم.

جدا خورده بود تو پرش .

چون قیافه اش جدی شدو بدون لبخمد گفت

- من دوست ندارم راجب خانواده ام زیاد صحبت کنم . 

متعجب نگاهش کردم که دوباره گفت 

- رابطه خوبی با خانواده مادریم ندارم . فقط در حد نیاز و بخاطر مادرم با اونا معاشرت دارم .


منتظر بودم ادامه بده 

اما سکوت کرد . 

زیر لب پرسیدم 

- خانواده پدریت چی؟ 

شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت

- اونا برای من وجود ندارن... مثل پدرم ...

Report Page