120

120


120 

مگی با شوک برگشت سمتمو گفت 

- هانا چکار کردی همه چیو ریختی 

با صدای مگی عثمان هم برگشت سمت منو خواستم سریع برگردم داخل آشپزخونه که عثمان گفت 

- وایسا هانا ... باید صحبت کنیم 

عقبی رفتمو لب زدم

- دیگه دیره 

نگران اومد سمتم که سریع دوئیدمو رفتم داخل 

میدونستم عثمان پشت سرمه 

از در پشتی زدم بیرونو تو کوچه پشتی دوئیدم

اما تا خواستم بپیچم تو خیابون کوبیده شدم به بدن کسی 

کسی که عطر تلخ کاج میداد و حسابی دلم تنگش شده بود

اما قبل اینکه زانوهام شل شه خودمو عقب کشیدم

عثمان دستش دورم حلقه شدو نگهم داشت 

نگران نگاهم کردو گفت 

- هانا ... میتونی از پدرت بپرسی تا بهت بگه قضیه اونی نبود که بهت گفت 

هولش دادم عقبو گفتم 

- دیگه مهم نیست ... دیگه برام مهم نیست 

عثمان دستمو گرفتو آروم گفت 

- پس چرا داری گریه میکنی ؟

ناخداگاه ایستادم

اصلا متوجه نشده بودم دارم اشک میریزم


اگر برای خوندن ادامه رمان #هانا عجله دارین میتونین فایل کامل رمانو با تخفیف عضویت در کانال موج به مبلغ ده هزار تومن از اینجا خریداری کنید 👇

https://t.me/joinchat/AAAAAFijMDIZLKFrzy1MUQ

Report Page