12

12

رمان هانا به قلم ساحل

اسم هارولد رو صفحه گوشی بود ....

جواب ندادم

حالا وقت بی تحمل کردن اونا بود

مسلما وقتی زنگ زده نمیخواد قرار داد هاشو از دست بده

منم کارمو خوب بلد بودم 

باید حسابی مضطرب میشدن ...

تماس هارولد تموم شدو گوشی رو برداشتم

زنگ زدم به وکیلم 

آدام تا جواب داد گفتم 

- متن قرار داد هارولد کلیتون رو برام بفرست... فکر کنم یه سری از باز پرداخت هاش عقب باشه ... نه؟

- آره... اما تو گفتی بهشون فرصت بدیم

- میدونم... حالا دیگه نمیخوام فرصت بدم 

آدام خندید و گفت 

- باز میخوای چکار کنی؟

لبخند زدم

اما من آدم تو داری بودم

برای همین فقط گفتم

- هیچی... فقط برای اطلاع پرسیدم 

- باشه... برات میفرستم

- مرسی 

خواستم قطع کنم که آدام گفت

- راستی... یه مهمونی فردا شب تو رستوران مک گری هست ... گفت به تو هم بگم بیای

- هممم ... نمیدونم... زیاد حسش نیست 

- بهتره بیای... یه ماه نبودی . الان وقت خوبیه برای خوش گذرونی... مخصوصا که دختر های کلاب مک گری خیلی معروفن 

دختر ...

انگار دیگه دختری میتونه چشم منو بگیره 

برای اینکه آدام بیخیال شه گفتم

- باشه خواستم بیام باهات هماهنگ میکنم

آدام باشه ای گفتو خداحافظی کردیم

تا قطع کردم دوباره تماس هارولد اومد رو گوشیم

بی تفاوت گذاشتم زنگ بخوره

من هانا رو بدست میارم... از هر راهی که شده ...

از زبان هانا :

دو روز بود بابا و هارولد داغون بودن

بابا مدام تو خونه عصبی چپ و راست میرفت و هارولد هم یه به بابا میپرید که با تعصب بیخود گند زده به همه چی

برام سوال بود چی شده !

اما جلو من ساکت میشدن

به ساعت نگاه کردم 

دیگه تایمی نداشتم

با پیتر و بقیه بچه ها قرار باشگاه تنیس داشتیم نمیخواستم دیر برسم تا باز اون آماندای چندش خودشو به پیتر بچسبونه 

کیف ورزشیمو از تو کمد برداشتم 

چک کردم همه وسایلم باشه و از پله ها رفتم پائین که صدای هارولد رو شنیدم 

با عصبانیت به بابا گفت 

- یعنی تو نمیخوای اجازه بدی هانا با دوست پسرش بره بیرون ؟

Report Page