12

12


#نگاه ۱۲

قلبم یه لحظه تند زد و درو که باز کردم با دیدن امیر همایون نفسم رفت


خیلی جدی نگاهم کرد


یادم رفته بود سلام کنم و با سلام کردن امیر همایون به خودم اومدم


سلام کردمو رفتم تو اتاقم


نمیدونم چرا قلبم انقدر تند میزد


علاقه من به امیر یه حس جنسی و سکسب نبود 


بیشتر یه احساس روحی و عاطفی و وابستگی بود 


از اتقم نرفتم بیرون


حتی برای دست و رو شستن


خودمو زدم به خواب تا امیر همایون بره


نمیدونم چرا این کارو کردم


اما نمیخواستم ببینمش


مخصوصا با اون حرف هائی که به من زد


از بعد اون روز دو سه ماهی گذشت 


دم عید بود و همه درگیر کارای عید 


دو بار دور هم جمع شده بودن خانواده که من نرفته بودم


خبر قهر و آشتی امیر همایون دورادور می اومد 


برای عید کارگر داشتیم خونمون و من تو حیاط نشسته بودم داشتم کتاب میخوندم که دیدم زن عمو با چشمای اشکی اومد


متوجه من نشدو رفت بالا 


فهمیدم خبریه 


چون شرایط خونمون شرایط مهمون داشتن نبود 


خواستم برم بالا که دیدم مامان با مانتو و روسری اومد بیرونو به من میگه برم بالا پیش کارگر باشم و به زن عمو آب قند بدم 


خودش میره بیرون 


زن عمو از گریه نفسش بالا نمی اومد


بهش آب قند دادم


بهار نارنج دادم


پشتشو ماساژ دادم


با گریه بهم گفت 


- اشتباه کردم... اشتباه کردم نگاه جان... پسرمو دستس دستی بدبخت کردم... این بچه زن نمیخواست که. هی میگفت ولم کنین راحتم. همش تقصیر خودمه ...


ناخداگاه منم اشکم راه افتاد


زن عمو که دید منم باهاش همدردم سفره دلشو باز کردو گفت 

Report Page