#12

#12


ساعت از هشت گذشته بود

تموم مدت با مامان مشغول مرتب کردن و جمع آوری بودیم

بی صبرانه منتظر تاریک شدن هوا بودم

امشب معلوم میشه خیالاتی شدم یا نه...

بابا ساعت هشت و نیم برگشت

سفره انداختیم و مامان توی بشقابا غذا کشید

هرچی بیشتر ساعت رو به جلو حرکت می‌کرد قلبم محکم تر توی سینم میکوبید

تموم مدت بدون هیچ حرفی شاممو خوردم ...

بعد از شام سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم

رفتم سمت پنجره و پرده رو کنار کشیدم

به بیرون نگاهی انداختم

هیچ خبری نبود

روی تختم نشستم و با لبه لباسم بازی کردم

حس میکردم دستام یخ کرده

استرس داشت تموم وجودمو می‌گرفت

هندزفریمو به گوشیم وصل کردم و دنبال یه آهنگ آروم گشتم که از استرسم کم کنه

صدای اهنگو زیاد کردم و به ساعت روی دیوار خیره شدم...

عقربه ها پشت سر هم رو به جلو حرکت می‌کردن

اما هنوز خبری نبود...

کم کم خسته شدم و دراز کشیدم

دو ساعت دیگه هم گذشت‌‌‌...

شاید قرار نیست اتفاقی بیوفته

خودمو با گوشیم مشغول کردم و کمی بازی کردم‌...

ساعت از یازده رد شد

به سقف خیره شدم و یاد حرفای لیلا خانوم افتادم

بخوام با خودم صادق باشم با اینکه بعد از چند سال سینا رو دیدم ولی واقعا پسر خوش تیپ و قیافه ای شده

سینا پسر خوبیه...همه اهالی اینجا دوسش دارن اما فکر نمیکنم با یه بار ملاقات گذری احساسی قرار باشه بین دو نفر بوجود بیاد نمی‌دونم مامان رو چه حسابی اون حرفا رو زد!

تو فکر این حرفا بودم که رد سایه ای رو دیوار اتاق دیدم

سریع سرجام نشستم و برگشتم سمت پنجره

هندزفریمو درآوردم و آب دهنمو قورت دادم

سرمو نزدیک پنجره بردم که یهو یه سنگ به پنجره خورد

سریع سرمو عقب کشیدم

دستام دوباره یخ کرد و قلبم تندتر توی سینم تپید

آروم دستمو بردم سمت پنجره و بازش کردم

کمی خودمو کشیدم عقب و از دور بیرونو نگاه کردم

بعد از یکی دو دقیقه لی لی آروم سرشو از لبه پنجره آورد بالا و داخل اتاقو نگاه کرد

آروم اومد تو و رو کرد سمت پنجره

«بیاین تو کسی تو اتاق نیست!»

آذر و آرا هم آروم اومدن تو

بدون اختیار گفتم

«پس خواب ندیدم!»

پری های کوچولو اومدن و رو تخت نشستن

آذر با خنده گفت

«معلومه که خواب ندیدی!»

بهشون با دقت نگاه کردم

چطور ممکنه همچنین چیزی واقعا وجود داشته باشه!

قبل از اینکه حرفی بزنن گفتم

«قبل از اینکه بخواین باز یه داستان عجیب غریب بگین میشه با سنگ شیشه رو نزنین؟!»

لی لی کمی سرخ شد

«ببخشی...ولی وقتی پنجره بسته باشه ما نمیتونیم بیایم تو... پنجره رو باز بذار همیشه»

باشه ای گفتم و بدون هیچ حرفی نگاشون کردم

لی لی بالاخره شروع کرد به حرف زدن

«آتوسا ما وقت زیادی نداریم باید برگردیم بهتره زودتر چیزایی که لازمه رو بدونی...»

متعجب نگاش کردم

«من کلی سوال دارم...»

«خب بپرس!»

طبق عادتم با لبه لباسم بازی کردم

«تو دیشب گفتی یه چیز اهریمنی اومده و محل زندگیتونو گرفته...چرا؟»

لی لی نفس عمیقی کشید

«ما میراثمون و هر چیزی که از روز اول داشتیم مخفی میکنیم برای نسل بعدی که بعداز ما میان...ماهم مثل شما تمدن و پادشاهی داریم... باید از داشته هامون محافظت کنیم برای آینده ها...اهریمن بخاطر میراثمون تنگه رو گرفته...خوشبختانه اون نتونسته همشو پیدا کنه...اما داره دونه دونه ماها رو شکنجه می‌کنه تا همشو پیدا کنه... خیلی از الفینا توی همین چند هفته مردن فقط بخاطر اینکه از میراثشون محافظت کردن...»

«داری میگی بجز شما بازم موجودات دیگه هم هستن؟!»

«معلومه که هستن!»

«محافظتون چی شده؟»

لی لی آهی کشید و بجاش آرا ادامه داد

«محافظ ها جاودانه هستن اهریمن نمیتونست اونو بکشه برای همین یه طلسم روش گذاشته که هیچوقت بیدار نشه... اونو تو یه تابوت گذاشته و قایمش کرده...نه تنها محافظ ما بلکه با بیشتر محافظا این کارو کرده...با اونایی که باهاش همکاری نکردن...»

«چرا همون الهه هایی که ازشون حرف میزدین کمکتون نمیکنن؟»

لی لی جوابمو داد

«اونا کمکمون کردن... تورو بهمون نشون دادن!»

«اخه من چجوری میتونم کمکتون کنم؟»

«برای آزاد کردن محافظ سه تا کلید لازمه تو باید پیداشون کنی!»

«چجوری؟من که نمی‌دونم اونا کجان!»

«کلیدا نسل در نسل دست خانواده اون کسی که به اهریمن کمک کرد چرخیده...»

«اون کیه؟من از کجا باید پیداش کنم؟»

پری ها با تعجب نگام کردن

لی لی گفت

«فکر میکردم همون دیشب فهمیده باشی!!کی توی این روستا از همه پولدار تره؟»

چشمام گرد شد و با تعجب نگاشون کردم

«خان روستا رو میگی؟!»

«آتوسا کلیدا تو خونه اونه... باید پیداشون کنی...»

آب دهنمو قورت دادم و کمی بهشون نگاه کردم

«چرا خودتون این کارو نمیکنین؟»

«چونکه نمی‌تونیم...ما اجازه نداریم به وسایل شما دست بزنیم یعنی بخوایم هم نمی‌تونیم لمسشون کنیم چون ما توی دنیای شما مثل شبحیم شما نمی‌تونین حالت عادی ما رو ببینین!»

دستی به صورتم کشیدم

«این...این خیلی پیچیدس!»

لی لی دستمو گرفت

«ما همیشه کنارتیم...مواظبتیم...»

لبخندی زدم و انگشتمو رو دست کوچیکش کشیدم

به لی لی و آذر اشاره کردم و گفتم

«راستی...شما دوتا به شکل پروانه های سفید و سرخ در میاین‌...»

و بعد به آرا اشاره کردم

«تو چه رنگی هستی؟»

آرا خندید

«من پروانه نیستم!»

«پس چی هستی؟»

«من به شکل پرنده در میام!»

ابروهامو بردم بالا

«نگو که اون پرنده ای که امروز دیدم تو بودی!»

آرا لبخند شیطنت آمیزی زد

«آره من بودم!»

لبخندی زدم و انگشتمو رو موهاش کشیدم

لی لی اومد جلو تر و به پروانه رو مچم اشاره کرد

«با این میتونی باهامون در ارتباط باشی»

«چطوری؟»

لی لی اومد جوابمو بده که یهو در اتاقم باز شد...


T.me/royashiriiin ✨

Report Page