❥︎12

❥︎12

LuniaFic

کنار جیمین توی کلاس نشسته بود و درحال گوش دادن به حرفای تقریبا تکراریش بود. مثل اینکه رفیقش موفق شده بود به کراشش اعتراف کنه و از شانس خوبش، حسشون دو طرفه بوده

حالا این جونگکوک بود که باید هر دقیقه به قربون صدقه رفتن‌های جیمین کنار گوشش گوش میداد.

کلافه دستی بین موهاش کشید

- جیم اینو قبلا یبار گفتی

+ عه حواسم نبود... پس بذار اینو بگم


نگاه تندی به جیمین انداخت که ناخودآگاه دهنش بسته شد.

+ چته تو دو هفته‌اس هر اتفاقی میوفته پاچه میگیری. اصلا نمیشه باهات حرف زد

- بیخیال حوصله ندارم... من زودتر میرم


وسایلش رو داخل کوله‌اش ریخت و به سمت خونه به راه افتاد. حتی چند وقتی بود به شرکت هم سر نزده بود. خودشم نمیدونست چشه ولی همش حس اینو داشت که انگار چیزی رو گم کرده.

دلش میخواست کاری رو انجام بده ولی نمیدونست چیه. واقعا داشت دیوونه میشد و کاری هم از دستش بر نمیومد.

حتی یادش رفته بود از کی این حس‌ رو داره.

تو ذهنش قسمتای تاریکی رو حس میکرد. انگار خاطره‌ای رو از یاد برده باشه. نمیتونست به درستی توصیفش کنه و ازش برای جیمین حرف بزنه

اون حتی خودش هم حال خودش رو نمیدونست.


با قدم‌های بلند، برای اینکه تو دید کسی نباشه، خودش رو با سرعت به اتاقش رسوند.

اما به محض اینکه در رو باز کرد، شخصی رو درست وسط اتاقش دست به سینه دید.

- وااو چقدر دیر رسیدی جئون. میدونی از کی منتظرتم


با بهت قدمی به عقب برداشت و خواست از اتاق خارج بشه که در پشت سرش بسته شد

- قرار نیست فرار کنی


و با بشکنی که زد، فضای دورشون تغییر کرد. حالا اونا وسط اتاق بزرگتری با تم سفید و کرمی ایستاده بودند. چیدمان اطرافشون نشون میداد که احتمالا اونجا اتاق کار شخصیه.

ولی این درحال حاضر موضوع اصلی برای جونگکوک نبود.

اون لعنتی بدون اینکه قبلا همو دیده باشن، میشناختش و الان این چه اتفاقی بود؟ بشکن زد و اتاق عوض شد؟ نکنه داشت توهم میزد


از ترس صداش درنمیومد و فقط به پسر قد بلند جلوی روش خیره شده بود. با حرکت پسر به سمتش، قدمی به عقب برداشت

- شرمنده حواسم نبود حافظه‌ات پاک شده... سرجات بمون تا بیشتر از این گیج نشی


اما توجهی به حرفش نکرد و با هر قدم پسر به سمت خودش، قدمی به عقب برمیداشت

فرد مقابلش با دیدن این حرکت، تو یک چشم بهم زدن فاصله بینشون رو از بین برد و فوری دستش رو روی پیشونی‌ جونگکوک گذاشت. با زمزمه چیزی، سرش تیر شدیدی کشید

خاطراتی شبیه به فیلم از جلوی چشمش رد شد. خاطراتی که یک شخص تو همشون حضور داشت. سرش رو بین دستاش گرفته بود و از درد به خودش می‌پیچید

+ لعنتی درد داره

- یکم دیگه تحمل کن باشه؟

+ نمیتونممم


بلافاصله بعد از حرفش ساکت شد و روی زمین افتاد. از حال رفته بود و بهتر از این نمیشد. سوکجین همینطوریشم نگران برادرش عزیزش بود و نمیتونست بیشتر از اون وقت تلف کنه. ولی جونگکوک انگار قصد همکاری نداشت.


پسر رو از روی زمین بلند کرد و روی کاناپه خوابوند. از اتاق خارج شد و کلافه پوفی کشید

- حالا باید بمونم ببینم کی به هوش میاد... لعنت بهش



لای پلکش رو به آرومی باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت. هنوز نتونسته بود به درستی موقعیتش‌رو تشخیص بده. فضای اطرافش براش آشنا نبود و سر درد شدیدش هم تمرکز رو ازش گرفته بود.


با یادآوری چیزی، فوری ایستاد که البته با سرگیجه لحظه‌ای که بهش دست داد، مجبور شد دوباره سرجاش بشینه. دستش رو به سرش گرفت و سعی کرد اتفاقاتی که براش افتاده رو به یاد بیاره.

تهیونگ... شخصی که پررنگ‌ترین نقش رو تو خاطراتش داشت.


دیگه اون خلاء رو تو ذهنش حس نمیکرد. انگار تیکه گم شده پازلش رو پیدا کرده بود. احساسات مختلفی همزمان بهش دست داد. ولی چیزی که به خوبی متوجهش شده بود، حس دلتنگی شدیدی بود که انگار تو این مدت سرکوب شده بود.


با باز شدن یهویی در و دیدن همون پسر قد بلند، فوری ایستاد و با گیجی نگاهی بهش انداخت. به غیر از تهیونگ با شخص دیگه‌ای از اون دنیا تا بحال برخورد نداشت و دقیقا نمیدونست الان کی جلوش ایستاده. با شنیدن صداش، به خودش اومد

- یادت اومد؟

+ اره ولی شمارو نمیشناسم

- اوه احتمالا ته چیزی از من بهت نگفته، من برادرشم، شخصی که شما هیونگ صدا میزنید


اخم ریزی بین ابروهاش شکل گرفت. منظورش از ته، همون تهیونگ‌ بود؟ هیونگِ تهیونگ؟

با تکرار حرفاش تو ذهنش، فوری اخماش از هم باز شد و تعظیم کوتاهی کرد

+ من‌ نمیدونستم تهیونگ‌ برادر داره

- مشکلی نیست! اما الان وقت این حرفا نیست... فعلا مسئله بزرگ‌تری برای فکر کردن داریم


جونگکوک که انگار تازه داشت متوجه خاطراتی که به ذهنش برگشته بود میشد، با کنجکاوی قدمی به جلو برداشت

- تهیونگ حافظه منو پاک کرده بود؟

+ درسته


ناامید دوباره به عقب برگشت و انگشتاش رو تو هم قفل کرد که متوجه نواری دور انگشتش شد. به آرومی اون رو بالا گرفت که توجه سوکجین هم بهش جلب شد. با شتاب به سمتش اومد و نوار رو بین انگشتش گرفت

- از کی اینو داری؟

+ همین الان...


سری تکون داد و چشماش رو بست. چند ثانیه‌ای گذشت که به آرومی چشماش رو باز کرد و نگاهی به عمق چشمای جونگکوک انداخت

- تو دلت میخواست یه عشق واقعی رو تجربه کنی؟


جونگکوک قدمی به عقب برداشت و انگشتش رو از بین انگشتای سوکجین بیرون کشید. متعجب نگاهی بهش انداخت و به آرومی لب زد

+ متوجه منظورتون نمیشم


سوکجین ضربه‌ای روی شونه پسرک زد

- بشین یکم باهم حرف بزنیم. این مدت یه سری اتفاقا افتاده که تو ازش خبر نداری... البته که تا دیر نشده باید بهش رسیدگی بشه ولی بهتره تو آرامش حرف بزنیم تا توام راحت متوجه حرفام بشی


بعد از حرفش، اشاره‌ای به صندلی کرد و خودش هم مقابلش نشست

- همونطور که خودتم میدونی برادر من خواسته تورو قبول کرده بود. خواسته‌ای که مربوط به عشق بود و بخوام کلی بگم، خواسته ممنوعه‌ای بود برای قبول کردن.

فرشته‌های مسئول مثل تهیونگ حق برآورده کردن چنین خواسته‌ای رو ندارند


جونگکوک در لحظه بین حرفش پرید و با تعجب پرسید

+ چرا؟


سوکجین لبخند ریزی زد و دستش رو بالا گرفت

- عجول نباش جئون. بذار حرفام تموم بشه


نفس عمیقی کشید و ادامه داد

- مسائل عشقی، روابط پیچیده‌ای رو شامل میشه. خواسته‌ها در لحظه گفته میشه، اما احساسات تغییر میکنه... یه جاهایی حرفایی که به زبون میاری با خواسته‌ای که عمیقا بهش باور داری فرق داره

اون نخی که الان دور انگشت توعه، نادرترین چیزیه که تا الان اتفاق افتاده. این که به عنوان یک انسان فانی همچین نخی روی انگشتت شکل بگیره خودش نشون میده که خواسته‌ات چقدر پیچیده‌اس

من از روی نخ دور انگشت توام به درستی نتونستم متوجه خواسته اصلیت بشم ولی یه چیز رو به خوبی میدونم


لب‌هاش رو تر کرد و به پشتی صندلیش تکیه داد

- خواسته تو یک چیز دو طرفه‌اس


جونگکوک وقتی سکوت پسر مقابلش رو دید، کمی خودش رو به سمت جلو خم کرد

+ یعنی منم باید عاشق تهیونگ بشم

- درواقع شدی

+ پس این نخ چیه؟ و مهم‌تر از همه اینا... تهیونگ کجاست؟


سوکجین لحظه‌ای نگاهش رنگ نگرانی گرفت. ایستاد و لباسش رو مرتب کرد

- تهیونگ یه حسایی بهت پیدا کرده بود، نخش داشت کمرنگ میشد و فکر کرد اگه حافظه‌ات رو پاک کنه، به مرور حسش بیشتر میشه و نخ هم محو میشه ولی...

+ ولی چی؟

- مثل اینکه با حذف شدن تهیونگ از خاطراتت، اثر عشق تو از روی نخ پاک شده. نمیدونم چجوری بگم ولی اینو بدون که حس توام روی محو شدنش تاثیر داشته و با از بین رفتنش، تاثیرش هم از بین رفته


جونگکوک هم متقابلا ایستاد و دستپاچه قدمی به جلو برداشت

+ خب الان چی؟ بهم بگو تهیونگ کجاست؟


پسر بزرگتر با نگرانی سری تکون داد و دستی بین موهاش کشید

- مهلت خواسته تموم شد و وارد خلاء شد

Report Page