118

118


#بختک

#پارت_صد_هجده



همینطور تو بغلم گرفتمش که دوباره خوابش برد.حالت زاری به خودم دادم وای الان چطور بلندش می کردم سنگین بود.


مامان بابا هم که خواب بودن دلم نمی یومد بیدارشون کنم پس بیخیال شدم و منم چشم هام گرم شد و خواب رفتم.


با تکونی که خوردم و بعد صدای مامان چشم باز شد.


_بانو بانو پاشو نهارت رو بخور بعد ظهر باید بری خونه ی مادرشوهرت زشته ‌


با گیجی باشه ای گفتم و از جام بلند شدم.

یاد یغما افتادمو‌گفتم :


_مامان یغما کجاست!؟

مامان درحالی که داشت رخت و خواب ها رو‌جمع می کرد گفت :

_با بچه ها داره بازی میکنه‌


اهانی گفتم و با دستی که به زمین زدم بزور بلند شدم.

گرسنم بود.


****


علی 


نزدیک ظهر کارمون تموم شد.

داشتیم با مش رحیم برمی گشتیم‌خونه که مش رحیم گفت :


_گفتی عیالت خونه نیست پسرم!؟

_نه مش رحیم فرستادم بره یه سر به پدر و مادرش بزنه‌


لبخندی زد و گفت :

_خوب پس بیا بریم امروز ظهر رو‌ مهمون ما باش خوشحال میشم.


اگه بگم از حرفی که زد خوشحال نشدم دروغ کفتم.

شانس ازاین بهتر که برم و دوباره مرضیه رو ببینم و دل ناارومو اروم کنم!.

Report Page