117
Behaaffarinبالاخره آخر هفته رسید و با دوستاش رفتیم توچال
کسایی که اومده بودن شمیم و زهرا بودن که از قبل میشناختمشونو هم اتاقیشون مونس
شایان و دوست دخترش آرام، و مهران
شایان و مهران هم دانشگاهی خودمون بودن و قبلا در حد سلام علیک دیده بودمشون
جو گرمی بود
یکم از دیدن زهرا اعصابم خرد شد که آرش از همون اول بهم دلگرمی داد مشکلی پیش نمیاد و مشکل زهرا برای همیشه حل شده
میخواستیم با تله کابین بریم بالا که پسرا رفتن بلیت بگیرن و ما دخترا موندیم
مونس ازم راجع به رابطمون پرسید
منم خلاصه طور بش گفتم همکلاسی آرشم و از همین طریق آشنا شدیم
چون اخر هفته بود، صف خرید بلیت هم شلوغ بود و نیم ساعتی طول کشید تا پسرا برگشتن
طی این نیم ساعت شمیم و مونس باهام حرف میزدن و گرم میگرفتن، اما زهرا به وضوح ازم فاصله میگرفت و رو برمیگردوند
من اما سعی میکردم باهاش ارتباط برقرار کنم
دلم نمیخواست یه مشکل دیگه درست شه
اون بار جلوی این همه آدم!
جو بینمون هنوز سنیگن بود که بالاخره پسرا برگشتن
آرش سریع اومد سمت من و دستش رو دورم حلقه کرد
سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- دلم برات تنگ شدا! کاش توهم میومدی اونجا. اینجام فکنم حوصله ت سر رفته
خواستم جوابش رو بدم که زهرا صدامون زد:
- آرش جان، مرضیه جان، بیاید دیگه
نگاهشون ردیم
رفته بودن سمت ورودی سوار شدن به تله کابین و از ما فاصله گرفته بودن
همون لحظه دیدم که شمیم با آرنجش زد به زهرا
زهرا گفت:
- ای وای! ببخشید! به آفرین جان! اشتباه کردم
چیزی نگفتم و فقط سری تکون دادم
دست آرش رو گرفتم و راه افتادیم سمت بچه ها
زیر لب گفتم:
- تو که گفتی این مشکل حل شده!
- از خودت حساسیت نشون نده!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم برای بقیه روز بتونم این دختر رو تحمل کنم
من و آرش و زهرا و مونس و شایان و دوست دخترش سوار یه کابین شدیم، مهران و شمیم هم قرار شد با کابین بعدی بیان
حس میکردم که یه چیزایی بین مهران و شمیم هست
من و آرش که نشستیم، خواستم همین سوال رو ازش بپرسم که زهرا نشست کنار آرش
من واکنشی نشون ندادم
برام اهمیتی هم نداشت
اما آرش بلند شد و به من گفت برو وسط. بعد هم نشست کنارم و دوباره دستم رو گرفت
زهرا با دیدن این حرکت چرخید و عملا جوری نشست که پشتش به ما بود