117
زل زدتوچشمام و گفت
-...راستشو بگو آرزو نظرت عوض شده؟
نفس عمیقی کشیدم
چشمام رو بستم
بالاخره که چی!
بالاخره که باید بدونه...
قبل ازاینکه پشیمون شم گفتم
-...نظرم عوض نشده از اول همین بود
مکث کردم و گفتم
-...من از ازدواج مجدد میترسم
بالاخره جرعت کردم و نگاش کردم
توچشماش یه حس عجیبی بود
خم شد پیشونیم رو بوسیدو گفت
-...من بعد از بیشتر از ده سال کسیو پیدا کردم که بهش حس دارم خیلی سخته تحمل دوریت ولی تاهروقت که توبخوای و آمادگیشو داشته باشی صبر میکنم
لبخند از تهه دلی زدم و اینبارخودم پیش قدم شدم برای بوسیدنش
بوسمون شدیدتر شد محمد ازم جدا شدو گفت
-...دختر من گفتم تحمل میکنم ولی اگه بخوای اینطوری ادامه بدی که نمیشه
توگلو خندیدم از روی پاش بلند شدم رفتم تواشپزخونه
-...چیزی میخوری ؟
+...آره خیلی گرسنمه
-...پس یکم صبر کن یچیزی درست کنم بخوریم
رفتم تواتاق لباس عوض کردم و برگشتم
خبلی وفت بود غذا درست نکرده بودم
یخچال رو چک کردم وسایل رو چک کردم و مشغول درست کردن لازانیا شدم
محمد اومد تو اشپرخونه
پشت سرم وایساد
خیلی نزدیک...
جوری که نفساش به گردنم میخورد
دستشو دور کمرم حلقه کرد و از پشت چسبید بهم
+...محمد نکن
با نیشخند گفت
-...نکردم که...فقط بغلت کردم
مایه ی لازانیا رو ریختم روش
محمد دستشو از زیر لباسم رد کرد دستش کامل رو سینم نشست و فشار داد