117

117


۱۱۷

آروم سر تکون دادمو زیر لب گفتم

- متاسفانه ... بابات حق داره

شوکه و با چشم های گرد نگاهم کرد


 - جدی میگی امیر ؟ بابام حق داره ؟

سر تکون دادمو گفتم

- آره ... برای همین من دوست ندارم سمت خانواده مادریم برم ... حوصله رسم و رسومات اونارو ندارم .

نگران سر تکون دادو رو به روم نشست .

تو سکوت فقط بهم نگاه کرد ! نکنه پشیمون شه! هیچ حرفی نزد برای همین خودم دوباره گفتم

- نمیگم ما با اونا کاری نداریم ! نه ... چون مسلما برای ازدواج و مسائل دیگه باید با اونا در ارتباط باشیم ... مخصوصا رسوم مراکشی که پدربزرگم براش مهمه ... اما بعد از ازدواج ... میتونم بهت قول بدم با اونا هیچ کاری نداریم که نگران باشی ...

با تردید نگاهم کرد

دیگه منم حرفی نزدم تا اگه سوالی داره بپرسه

بلاخره سکوت رو شکست و گفت

- خانواده ات از اینکه با یه دختر غیر مراکشی ... ام ... میخوای ...

- میخوام ازدواج کنم ؟ نه مشکلی ندارن ... گفتم که ... من قضیه رو مطرح کردم ... فقط مونده معرفی تو ...

- اوه ...

اینو گفتو دستشو گذاشت رو قلبش

از این حرکتش خنده ام گرفت

اما نخندیدم که به غرورش بر بخوره .

اما واقعا این ترس و اضطراب و نگرانی ترنم اونو شبیه یه دختر بچه مظلوم و آسیب پذیر کرده بود که دلت میخواست فقط بغلش کنی.

بغلش کنی و تو گوشش بگی از هیچی نترس من هستم .

اما حیف که میدونستم فعلا بهم این اجازه رو نمیده.

مگه اینکه خودش بیاد تو بغلم .

با کلافگی از جا بلند شدو گفت

- خب ... پس کارهامون امشب تموم شد . من به بابا گفتم ...

- آره ... اما شب هنوز تموم نشده ...

مشکوک نگاهم کرد که گفتم

- حاضر شو بریم بیرون . از همین الان دوره آشنائی ما شروع میشه .

- الان ؟ خب الان که همو دیدیم ...

- عیبی داره بیشتر ببینیم ؟ نکنه میخوای برم ؟

میدونستم هدفش این بود من برم و دوباره تنهایی فکر کنه و به نتایج عجیب برسه .

برای همین نمیخواستم تنهاش بذارم

سریع جوابمو دادو گفت

- ام ... نه ... اما ... خب ...

- خب برو حاضر شو پس ... من همینجا منتظرم ...

Report Page