117
#بختک
#پارت_صد_هفده
به ناچار باشه ای گفتم.
کمی منتظر شدم تا مرضیه وارد خونه شد.
مطمئن از رفتن به خونه روی پاشنه ی پا چرخیدم و زدم به دل شب.
امشب عجیب هوا خوب بود و می چسبید برای پیاده روی و فکر کردن.
فکر کردن به خودم بانو ومرضیه...
بانو چرا یادش نکردم!؟
ایا سالم رسیده بود.پوفی میکشم زیادی داشتم به بانو سخت می گرفتم مرضبه راست می گفت بانو هیچی کم نداشت اما نمی دونم چرا اسیر مرضیه شد.
بانو خوب بود اما مرضیه خوب تر.
دلم دووجهی شده که نیمی بیشترش رو مرضیه گرفته بود و نیمی کمترش رو بانو.
بانویی که چند ماه بود خیلی بهش ظلم کرده بودم و از لام تا کام حرف نمی زد.
این حق بانو نبود اما خوب دست خودم نبود دلم می خواست تموم عقده هامو سر بانو خالی کنم...
****
بانو
با گریه ی یغما چشم هام رو باز کردم.
نگاهی بهش انداختم وایساده بود وداشت گریه می کرد.
اخی دخترم دلش برای باباش تنگ شده بود.
دستمو دراز کردمو گفتم :
_بیا مامان فدات شه چرا گریه می کنی
یغما خودش رو لوس کرد وبدو اومد سمتم.
قبل اینکه خودش رو بزنه تو شکمم گرفتمش
به خودم فشارش دادمو گفتم :
_جان دلم دخترکم