117

117


نیم ساعتی گذشته بود که امیر زنگ زد 

_....تازه پیامتو دیدم چیشده؟

+...رسیدی؟کجایی؟

_....دارم میرم شرکت توماشینم 


+....بابابزرگ اومد اینجا امیر

_...چی گفت؟

+...بهرامم باهاش بود گفت بهت بگم بیاین خاستگاری خونه بابابزرگم 


امیر چندثانیه سکوت کردو باصدایی که حالا خوشحالی براحتی قابل تشخیص بود گفت

_....دیدی گفتم درست میشه!دیگه جدایی داره تموم میشه 


لبخندی زدم و زیر لب فقط خداروشکر کردم 

تماسو قطع کردم و از اتاق رفتم بیرون 


تاشب خبری ازامیرنشد کارای شرکت خیلی زیادبود و نمیتونست بیاد سراغ گوشی 


انقدرخوشحال بودم که واقعا این چیزا نمیتونست ناراحتم کنه


غافل ازاینکه زندگی همین لحظهایی بود که براحتی جلوی چشممون میگذشت و مااصلا توجهی بهش نمیکردیم 


انقدربی توجه که همیشه حسرت این روزا تودلمون میمونه


چشمای خمار از خوابم و بستم و از تلاشی که برای باز نگه داشتن چشممم میکردم دست برداشتم 


امشب از صحبت کردن باامیر خبری نبود 

چشمامو بستم که لرزشیو کنار صورتم حس کردم 


چشمامو باز کردم و به گوشی نگاه کردم 

حقت بود اللن جوابتو ندم و بخوابم 


امابجاش انگشتمو رویرصفحه کشیدم و تماسووصل کردم


_....مهسا

+...کجابودی؟

_...شرکت بودم 


صداش خسته و آروم بود

_...اگه بدونی چقدرخسته ام چندروزی که خونه بودم کلی از کارا عقب افتادن باید تحویل بدیم 

+...من که چیزی نگفتم

_....ولی بایددرجریان باشی 


+....امیر با مامانت کی صحبت میکنی؟

_....در چ مورد؟

+...خاستگاری دیگه


_....خودم فردا میام میرم پیش بابابزرگت دیگه مگه نگفته میخواد منو ببینه 


خوابم کامل از سرم پرید

+....امیر فکر کنم خیلی خسته ای داری هزیون میگی مگه خاستگاری بدون پدر و مادر هم‌میشه؟یه خاستگاری رسمی هست عزیزمن


امیرچندلحظه سکوت کردوگفت

_...نمیخوام تودلتو خالی کنم اما فکر کنم یه دردسر دیگمون شروع شد 


+...باز چرا؟

_....بابا همینطورسش دنبال بهانست حالابگم دوباره باید بریم خاستگاری معلوم نیست عکس العملش چیه اصلا شاید نیاد


+....امیر ولی بدون بابات که نمیشه بابابزرگ میخواد باخانوادت آشنا بشه 


_....اصلا راضی هم اگربشه جلوی بابابزرگت چطوری آروم نگهش دارم...مهسا من رسیدم خونه لباسامو عوض کنم بهت زنگ میزنم 


گوشیو گذاشتم روی پامو به دیوار روبروم نگاه کردم 


مغزم دیگه جواب نمیداد..

Report Page