116

116


سرشو بلند کردو دوباره نگاهمون به هم گره خورد

نگاهمو ازش دزدیدم و سعی کردم به این مرد سی و چندساله ای که خودمم نمیفهمیدم دقیقا چه حسی بهش دارم نگاه نکنم


زنگ زد بهم و گفت

_...توکه همه چیزو میدونی پس چرا چشماتو ازم میدزدی؟


+....اینکا میدونم اصل داستانو عوض نمیکنه 

زیر لب گفت خیله خب و گوشیو قطع کرد 

منم پنجره رو بستم لباساموعوض کردم و رفتم زیر پتو

  

دلم میخواست ده دوازده تاقرص باهم بخورم و یک‌ماهی بخابم یجوری که اصلا بیدار نشم مثل خواب زمستونی اما ایناهمه رویا بود 


به هر مصیبتی بود خوابم برد 

وقتی بیدارشدم و ساعتو نگاه کردم تازه اول صبح بود 

یعنی الان میرن که عقد بشن؟

چقدر غم داشتم..

چقدر این روزا حالم خوب نبود 

دلم میخواست ازتهه دل گریه کنم 

حتی جرعت اینکه بهشون پیام بدم و ببینم چیکار کردن روهم نداشتم 

انقدر باخودم کلنجاررفتم تا بالاخره به یه نتیجه رسیدم 

گوشی و برداشتم و از قبل اینگه پشیون شه به شمارش یه پیام فرسادم

Report Page