116

116

وارث شیخ

116

از این حرف من عثمان بلند خندیدو گفت 

- هانا ... من که دکتر نیستم. تو باید بری تست بدی عزیزم. گویا دفعه قبلو یادت رفته 

با این حرف سه تا بستنی بیرون آورد و یکی رو برای من تکون داد

رفتم سمتش بستنو از دستش گرفتم 

نشستم رو صندلی و گفتم 

- عثمان... تو قول دادی پیشگیری کنی 

عثمان دیوید رو نشوند رو اوپن و بستنیشو براش باز کرد 

خودشم کنارم تکیه داد به اوپن و گفت 

- هانا... من قول دادم و به قولم عمل کردم. کسی که ماه پیش تو ساحل هاوائی میگفت مهم نیست کاندو ...

سریع دستمو گذاشتم رو دهن عثمان و گفتم 

- هی ...

 به دیوید نگاه کردم 

دیوید سوالی نگاهمون کرد

لبخندی بهش زدمو بستنیشو براش کامل بیرون آوردم 

خودم میدونستم این گند خودمه 

اما واقعا فکر نمیکردم حامله باشم. 

من همیشه تاریخ پریود هامو فراموش میکردم این عثمان بود که همه رو دقیق یادش بود

سر دیوید هم عثمان بهم گفت پریودم عقب افتاده 

یه گاز بزرگ از بستنیم گرفتمو گفتم 

- چند روز گذشته ؟

عثمان خندیدو گفت . داره میشه یه ماه .با حرص نفسمو بیرون دادمو گفتم 

- اون موقع داغ بودم نفهمیدم ... تو چرا جلومو نگرفتی ؟

عثمان بلند خندیدو گفت 

- کی میتونه جلوی تورو بگیره هانا... مگه نه دیوید 

دیوید با ذوق گفت 

- خواهرم کی میاد بابا 

آه بلندی کشیدمو رفتم سمت در 

باید میرفتم دکتر ... عثمان با خنده گفت 

- اگه مثل تو باشه احتمالا هفت ماهه دیگه 

چشم چرخوندم به این حرفشو از خونه زدم بیرون 

درسته سر دیوید هم بارداریم ناخواسته بود

اما تک تک روز هاش دوست داشتنی بود 

بعد اونهمه اتفاق بعد عروسی ... زندگی ما وارد یه آرامش بعد از طوفان شده بود

یه صبح روشن و شفاف 

درسته عصبانی بودم برای بارداری مجدد

اما اگه واقعا یه کوچولو تو دلم بود ... مسلما از داشتنش خوشحال میشدم .

خیلی خوشحال تر از عثمان .

فقط این عادت من بود... به عثمان بتوپم... حتی وقتی خودمم راضیم.

اونم خوب دست منو خونده بود 

ناخداگاه لبخند زدمو سوار ماشین شدم

به راننده آدرس بیمارستانو دادم .

ما دست بعد از ختم عمو عثمان برگشتیم آمریکا .

آیه و عمران برگشتن پیش شیخ احد و اون دیگه تنها نبود 

هیچکس از عمه عثمان خبر نداشت . انگار از اون شب آب شد رفت تو زمین 

عمو و عمه عثمان با هم به اون خدمتکار پول داده بودن برای مسموم کردن من. 

با غیب شدن عمه عثمان اون خدمتکار مجازات شد

اما پرونده هیچوقت بسته نشد .

چیزی که همیشه ته ذهنم باقی مونده بود و باعث ترس من میشد 

به خیابونی که رفته رفته شلوغ تر میشد نگاه کردم .

این شهر شلوغ برای من همیشه امن ترین شهر دنیا بود

چون خونه من اینجا بود

با ویبره گوشیم ، گوشیمو بیرون آوردم

عثمان برام نوشته بود 

- به دکتر آلبرت بگو تست سل فری بگیره. من دوست دارم زودتر جنسیت دخترمو بفهمم

از حرفش خندیدم

جنسیت دخترت !!! خدای من عثمان... تو واقعا غیر قابل پیشبینی هستی ... 

براش نوشتم 

- زیاد دلتو به دخترت خوش نکن .

شکلک خنده ای زدو نوشت

- اتفاقا دلم خیلی بهش خوشه ... یه ورژن کوچولو از هانا... دیگه هیچی از دنیا نمیخوام

حرفش انقدر دلنشین بود که لبخندم عمیق تر شد 

براش نوشتم 

- دوستت دارم عثمان... خیلی دوستت دارم ...


رمان وارث شیخ اینجا به پایان رسید . این رمان جلد دیگه ای نداره . اینجا پایان قطعی این رمانه . 

رمان بعدی من به اسم " رئیس پر دردسر " بعد از پایان آنلاین رمان آموروفیلیا تو کافه هلو قرار میگیره


پس دوستان شما الان میتونین تو کانال با هشتک #آمور رمان آموروفیلیا رو بخونین.

قبلا حلد اول رو گذاشته بودم براتون. الان تا پایان جلد دوم آموروفیلیا میزارم براتون که کسی نخونده. بعد از اون هم رمان رئیس پر دردسر رو میزارم که الان در حال نوشتنش هستم. یه رمان هات و اروتیک اینبار با چاشنی رئیس و دستیارش . از دست ندین.

همین الان زیر پارت امروز پارت آمور رو گذاشتم و قسمت اول هم پین شده 😍🙏

Report Page