115

115


#کوازار

#۱۱۵

ساتی به من نگاه‌کرد و پرسید

- شما باید صادق باشید؟

ماشین روشن کردم و گفتم

- منظورت چیه؟

ساتی شونه ای تکون داد و گفت

- منظورم اینه فرشته ها نمیتونن دروغ بگن؟ 

بی اراده به حرفش پوزخند زدم

یاد اهریمن و دروغش افتادم و گفتم 

- بعضی ها حتی اگر فرشته باشن هم دروغ میگن ! 

سکوت شد بینمون

سرعتمو بیشتر کردم و گفتم

- این همه وسیله برای چی خریدی؟ 

- میخوام یه چیزی بسازم.

- چی؟

- بزار اگر تونستم بسازم بهت نشون میدم 

نیم نگاهی به ساتی انداختم

خیره به بیرون بود 

حدس میزدم چی تو سرش باشه و گفتم 

- ساتی ... ما تو واقعیتیم ! نه کتاب و داستان ! 

اخمش تو هم رفت

برگشت سمت من.اما اینبار من نگاهش نکردم و گفتم

- اینجا یه اشتباه تو میتونه جون خودت و خیلی هارو بگیره! 

لب هاشو به هم فشرد 

مکث کرد

هیره شد به رو به رو و گفت 

- دقیقا ! یه اشتباه... یه کوتاهی... میتونه جبران ناپذیر باشه ...

نفسمو خسته بیرون دادم

جواب ساتی بیشتر نگرانم میکرد

من دوست نداشتم اون خودشو به خطر بندازه و ... ساتی ...

ساتی میرفت به استقبال خطر !

پیچیدم تو جاده فرعی و با فاصله از آترین و پسر ها توقف کردم

پیاده شدم و رو به ساتی گفتم 

- الان که اذیت نمیشی؟

با تکون سر گعت نه 

- خوبه... اگه چیزی حس کردی سریع بگو

سر تکون داد باشه 

رفتم سمت صندق عقب و استرانگ باکسی که خریده بودیم برداشتم

پسر ها اومدن سمت ماشین

بنیامین گفت

- امیدوارم‌جواب بده. آدم نزدیک این لعنتی دیوونه میشه 

سر تکون دادم و اشاره کردم‌برن سوار ماشین بشن 

آترین کنار خنجر ایستاده بود

خوب بود قدرت خنجر رو آترین کمتر از همه اثر داشت

آترین قدرتش از آتیش بود 

براب همین حرارت این خنجر بهش آسیب نمیزد

اما قدرت مسموم این خنجر رو همه اثر داشت ...

استرانگ باکس رو زمین گذاشتم و باز کردم

آترین جعبه خنجر رو باز کردو گفت 

- سام... فکر نکنم جواب بده ...

جعبه رو کج کردو خنجر رو داخل استرانگ باکس انداخت

از حس کردن قدرت اهریمن خشن درونم بیشتر شد

 و گفتم

- چاره ای نداریم جز اینکه امتحانش کنیم 

با عصبانیت استرانگ باکس رو بستم.

قفل های در باکس رو محکم کردم.

حالا درسته هنوز قدرت خنجر حس میشد

اما دیگه از اون حرارتی و انرژی جهنم خبری نبود

بلند شدم و گفتم

- من میرم پیش ساتی... تو باکس رو بیار

آترین سر تکون دادو برگشتم پیش ماشین

ساتی پیاده شد و ایستاد

نگران نگاهم کرد 

اما چیزی نگفت

کنارش ایستادم

به آترین نگاه کردم و گفتم

- بیا نزدیک ...

Report Page