115

115


۱۱۵

ناخداگاه از حرفش خندیدم

اما بلند شدمم به سمت اتاق رفتم

سخت بود حرف زدن با بابا راجب این قضیه ...

اما بلاخره باید انجام میشد ... این انتخاب خودم بود ...

امیر :::::::::

ترنم غافلگیرم کرده بود

اما بعد از مدت ها بلاخره یه حرف قاطع زد ...

اونم چه حرف خوبی !!!

بله!!!

انتظار نداشتم امشب که اومد اینجا بله رو ازش بگیرم !

واقعا فکر میکردم بازم قهرمیکنه یا دعوامون میشه و چند روز داغون دیگه در انتظارمه ...

اما با این جواب ترنم ... هدف من خیلی نزدیک تر شد ...

کاش میشد همین الان برم خونه پدرشو خواستگاری کنم ...

به فکر خودم خندیدم !

انگار یه آدم دیگه بودم ! هیچوقت فکر نمیکردم انقدر بی تاب ازدواج باشم.

انگار به هر چیزی میخندی دنبا انقدر میچرخه که تورو تو اون موقعیت قرار بده

تا بهت بفهمونه هیچوقت دنیارو دست کم نگیر ...

دلم میخواست برم و گوش بدم ترنم به باباش چی میگه

اما نمیخواستم فال گوش وایسم

مهمونی آخر هفته مسعود فرصت خوبی بود برای معرفی ترنم به دوستام

اما اگه سام هم باشه دردسر بزرگی درست میشه

ترجیح میدم بعد از عقدمون بفهمه

اینجوری خطر کمتری برامون داره .

هرچند اون هیچوقت نمیتونه برای من خطری ایجاد کنه ...

تو فکرش بودم که پیامش اومد رو صفحه گوشی

- جلسه چهارشنبه رو کنسل کن ... دارم میرم مسافرت ... هفته دیگه قرار میذاریم ...

ناخداگاه لبخند زدم . چه خوب ...

حالا با خیال راحت میشد با ترنم برم مهمانی مسعود ...

البته اگه بتونم ترنم راضی کنم

سرمو تکیه دادم به مبل که ترنم با سرعت دوئید سمت در

نفهمیدم چی شدکه از خونه زد بیرون

Report Page