115

115



115

از زبان عثمان :

یک ماه بعد :

وارد دفتر کارم شدم و دکمه پیغام گیر رو زدم 

با شنیدن صدای هارولد مکث کردم 

بعد از اون دعوا تو مصر و رفتن هانا منم با پدرش دعوا کردم

واقعا نمیدونستم حس هانا بهم واقعی بود یا نه و طبق حرف پدرش چون ناراحتی هارولد رو شنیده بود این رفتارو باهام داشت 

خیلی اتفاق بدی بود 

هانا بدون برگشتن به عمارت خودش برگشته بود آمریکا و خانواده اش هم سریع برگشتن عمارت و رفتن 

درسته با پدرم محترمانه رفتار کردن 

اما واقعا آبروریزی افتضاحی بود

چون اعصاب توضیح دادن نداشتم منم برگشتم لندن 

آمریکا برام یاد آور کننده هانا بودو لندن بارونی بهترین گزینه برای فراموش کردن این دختر مو طلایی 

هارولد از اون روز هیچ خبری ازش نشده بود

برای همین وقتی صداشو شنیدم جا خوردم 

هارولد نگران گفت 

- سلام عثمان... میدونم حتما تعجب کردی چرا زنگ زدم ... اما خب ... اینجا یه مشکلی داریم 

بی تفاوت نشستم رو صندلیم

دیگه میخوام برام مهم نباشه هرچند ته دلم هنوز گیر اون نگاه معصوم و لبخند شیرین بود 

هارود ادامه داد

- راستش ... ما ... ما هنوز هانا رو پیدا نکردیم !


اگر برای خوندن ادامه رمان #هانا عجله دارین میتونین فایل کامل رمانو با تخفیف عضویت در کانال موج به مبلغ 10 هزار تومن از اینجا خریداری کنید 👇

https://t.me/joinchat/AAAAAFijMDIZLKFrzy1MUQ

Report Page