115

115


#پارت۱۱۵


دست مهرداد و لیلا و علی واسه همه رو شده بود هیچ کدوم حرفی واسه گفتن نداشتن. فقط این وسط پدر مهرداد بود که ساکت نشسته بود 


و با دلسوزی به زیبا نگاه میکرد. این دختر از اینده و گذشته هیچ شانس نداشت. مهرداد رو به عاقد که متعجب نظارگر رفتار اونا بود گفت  

_ همین الان منو زیبا رو به عقد هم دربیارید.


خانوم بزرگ بازم اعصاشو به زمین کوبید : بسهههه مهرداد این دختر لیاقت خانواده ی مار رو نداره اونا یه بی خانمانه!!!


چشمای زیبا ازشنیدن این حرف بارونی شد و فریاد مهرداد کل سالنو گرفت.


_بسههههههه مگه خودش خواسته بی خانمان باشهههه؟؟؟ مگه خودش خواسته اینجوررری باشههه؟؟؟ چرااا طرز تفکرتون اینجوریه؟! چرا عذاب میدین؟!


_یا با پریناز ازدواج میکنی با دیگه هیچی.

مهرداد گیر کرده بود نمیدونستم چیکار کنه نه میتونست از زیبا بگذره نه از خانواده ش.  

مهرداد و علی هم کامل دهنشون بسته بود و نمیدونستن چی بگن!!


زیبا بلند شد و با قدمای نامطمئن به جلو رفت و رو به روی خانوم بزرگ ایستاد و همینطور که اشکاش رو گونه ش جاری شده بود 


با صدای گرفته ایی گفت 

_ اره من بی خانمانم.اره من میرفتم گدایی. اره من میرفتم گدایی 

اره من شبا نون واسه خوردن نداشتم! تا حالا تو عمرم چلوکباب نخورده بودم 

لباسام پاره بود 

شلوارم پا نبود 

من کسی نداشتم. همیشه تو سری خور بودم. 

مکثی کرد همه با غم به دخترک نگاه میکردن حتی پریناز هم کمی دلش واسه زیبا سوخت 

مهرداد مغرور  اشک تو چشماش جمع شد 

لیلا مثله اشک بهار همراه با زیبا اشک میریخت 


و این وسط فقط خانوم بزرگ بود که سنگدل بود 


زیبا ادامه داد : بخدا من دوست داشتم با خانواده زندگی کنم. منم دوست داشتم پولدار باشم اما...

سرشو زیر انداخت : اما اونا منو نمیخواستن! اونا منو اذیت کردن.


مهرداد تو دلش به خانواده ی زیبا که حالا گذشته شو میدونست لعنتی فرستاد 

بازم همه ساکت شدن ، هیچ کس حرفی نمیزد 


این وسط فقط هق هق زیبا بود که فضا رو پر کرده بود 

اااخ نه دل سنگم به حال این دخترک اب میشد.

Report Page