114

114


الناز باتعجب بهم نگاه کرد و گفت

_...چرا وایسادی؟

+...من نمیام توبرو 

_....چرا

+...نمیدونم حس خوبی ندارم امادگی دیدنشو ندارم

_...اصلا بهش توجه نکن امروزم آرمان هم میاد بااون اشنا شو 

انقدر اصرار کرد که دیگه نتونستم بگم نمیام  

تا رسیدن به رستوران همه ی پوست لبمو جوییدم 


نفس عمیقی گشیدم و باهم وارد شدیم پشت یکی از میزها نشستیم پسراهنوز نیومده بودن 

یکم صحبت کردیم تا بالاخره پیداشون شد 

حامد اخماش درهم یودو بدون توجه به ما فقط پشت میزنشست و اروم سلام کرد 

ارومتراز خودش جواب سلامشو دادم 

سرشو با تمام وجود آورد بالا و متعجب بهم خیره شد 

الناز لبخند ریزی زدو ضربه ارومی ب پام زد 

لبخند نصفه نیمه ای بهش تحویل دادم 

الناز توچه میدونی دیشب به من چی گذشته!

آرمان مشغول صحبت شدو سکوت سنگین بینمونو شکست 

واقعا پسر خوب و ارومی بود 

بهتراز چیزی بود که توذهنم در موردش فکر میکردم 

سفارشامونو آوردن و مشغول چیدن روی میز شدن 

به بهانه شستن دستام بلند شدم و وارد سرویس شدم 

توآینه به خووم نگاه کردم 

صورتم قرمز شده بود 

از سر حرص بود 

یا خجالت بود 

یا خشم بود !!

همه ی حسای ممکن رو باهم داشتم دستامو شستم و اومدم بیرون و بلافاصله با حامد سینه به سینه شدم

Report Page