111
رمان گمراهی رو میخونید ؟؟؟.
https://t.me/UltraMind777/41582
💗💗💗.
محمد یهو وایساد برگشت سمتم و گفت
-...توگذشته من هیچی نبوده فقط یه اشتباه بوده که اونم بیشتراز ده سال ازش میگذره و دونستن یا ندونستنش هیچ فرقی بحال منوتو نمیکنه
بااینکه هنوز دلم میخاست بدونم چیشده ولی وقتی دیدم عصبی شد دیگه چیزی نگفتم
دوباره دستم رو گرفت و به مسیر ادامه دادیم
یه نیمکت پشت درختا بود یجای تاریک و خلوت
محمد اشاره کرد بریم اونجا بشینیم
نشستیم
دستشو انداخت دور گردنم و گفت
-...
دستشو انداخت دور گردنم دستش خورد به سینم
باهمین لمس کوتاه بین پام تیر کشیدو من به این فکر کردم ک پس فردا حتما باید برای دکتر محمدی این موضوعو میگفتم
گردنمو تکیه دادم به شونش دستش از روی سینم رفت پایین تر و یه تفس راحت کشیدم
پاهامو بهم فشردم که آروم شم
باید تحمل میکردم تا پس فردا
همین امشبم محمد گیر داده بود که بیشتر بمونیم اینجا و باهرلمسش دلم زیرورو میشد
بالاخره به بهونه ی شام و گرسنگی بلندش کردم رفتیم سمت ماشین
سوار شدیم و یه فست فودی همون نزدیک غذا گرفتیم
شاممون رو خوردیم محمد زنگ زد خونه و مطمهن شد که میثم رفته
حرکت کردیم سمت خونه
باهم پیاده شدیم و رفتیم داخل
مامانش قبل اومدن ما خوابیده بود
پاورچین رفتیم تواتاق من
من وارد شدم محمد بعد از من اومد داخل
دراز کشید روی تخت و گفت
-...لباستوعوض کن بیا بخوابیم
نگران برگشتم سمتش و گفتم
+...مگه میخوای بمونی ؟
اینبار بین پام شدیدتر تیر کشید لبمو گاز گرفتک و نشستم گوشه ی تخت
محمد بااخم و نگران خم شد سمتم و گفت
-... چرا از سر شب هی میپیچی به خودت؟خوبی؟
نمیخواستم محمد از حالم چیزی بفهمه ولی دیگه نمیشد تحملش کرد
سر تکون دادم نه
+...چیشده؟
-...زیر دلم تیر میکشه
دستشو روی دلم گذاشت و گفت
+...من میتونم بهت کمک کنم