111
#عشق_سخت
#۱۱۱
هنوز حرفم تموم نشده بود که مامان با تشر گفت
- یعنی چی بله ندادی بابات امروز ۲۰ میلیون دلار خرید برات
ابروهام تا فرق سرم رفت بالا
هنگ برگشتم سمت مامان و گفتم
- مادر من ! شما مادر عروسی ها !چه خبرته؟
چشم چرخوند و زن عمو گفت
- مادر عروس و داماد نداره ، لقمه خوب نباید بزاری از دست بده
چشم هامو دست کشیدمو گفتم
- باشه بیخیال ... دوست ندارم در موردش حرف بزنم
مامان برامون نهار کشید و گفت
- منم دوست ندارم. شگون نداره
نفسمو با خستگی بیرون دادم
واقعا چرا نمیشه آدم خانواده اش رو خودش انتخاب کنه ؟
ادامه نهار با حرف های عادی زن عمو و مامان گذشت
زود نهار خوردم رفتم اتاقم
اینبار سه تا مسکن خوردم و خوابیدم
دلم میخواست صد تا میخوردم و میمردم
واقعا اگه ترسم از مردن نبود خود کشی میکردم
مامان و زن عمو تا عصر سر گرم بودن
وقتی بیدار شدم عمو هم اومده بود
حدس زدم یه خبراییه
ساعت حدود ۸ مامان اومد سراغم و گفت
- لباس مناسب بپوش میخوایم تماس تصویری بگیریم با خانواده آقا بهرام
هنگ گفتم
- من که هنوز بله ندادم
- چه ربطی داره میخوایم آشنا بشیم . بدو
بی حوصله لباس مناسب تر پوشیدم
موهامو نبستم و رفتم پذیرایی
دیدم همه پشت لپ تاپ دانیال کیپ کیپ نشست و مثل ندید بدید ها به مانیتور نگاه میکنن
تا من اومدم عمو گفت
به به عروس خانم هم اومد .بیا دیبا جان
بلند شد و من بین بابا و زن عمو نشستم
به مانیتور نگاه کردم
احمد رضا با بهرام و یه خانم و آقای مسن اون سمت نشسته بودن
پشت سر اونا یه استخر و حیاط سر سبز بود
احمد رضا گفت
- سلام دیبا معرفی میکنم
- پدر بهرام آقای مفاخر . مادر بهرام زرین خانم . خود بهرام هم که میشناسی
به همه سلام کردم و همه جواب دادن ومادر بهرام گفت
- دیبا جان یکم از خودت میشه برای ما بگی !؟