111
#نگاریسم
#۱۱۱
سعید منو کشید
بی اراده دستمو بیرون گشیدم اما همراهش رفتم
سوار شدمو جای دستشو رو دستم ، دست کشیدم
واقعا حال عجیبی بود.
تماس دستش منو میسوزوند
اما نه سوزش خوب و لذت بخش و گرم
نه اون چیزی که تو رمانا مینوشتن
بلکه یه سوزش درد ناک
چیزی که دلمو میچلوندو حالمو بد میکرد
سعید راه افتادو گفت
- بریم یه جای درست حسابی حرف بزنیم
هیچی نگفتم
درگیر حس های سر در گم خودم بودم
سعید گفت
- نگار این دختره الهه دوست دختر دوستم بود
- گفت دلش برا تو تنگ شده
سعید ساکت شد
حال من بدتر
سعید گفت
- گفتم دوست دختر دوستم بوده! الان نیست! اما بدش نمیاد خودشو بچپونه به زور باز تو اکیپ
هیچی نگفتم
سعید گفت
- من رفتم براش آبجو بردم. دوستاشم گفته بود . منتظر بود من با دوستام برم. اما من به جون مامانم فقط آبجو دادم و برگشتم
سکوت کرد
منم ساکت شدم
سوالی گفت
- نگار ؟
آروم گفتم
- قبلا ها میرفتی با دوستات ؟
- قبلا که تو نبودی نگار تو زندگی من
حرفش چنگ شد به قلبم و گفتم
- آره... فقط میخوام سبک زندگیتو بشناسم
سعید آروم گفت
- منو انقدر راحت قضاوت نکن
تو یه کوجه خلوت پارک کرد
برگشت سمت من.خیره به گل های تو دستم گفتم
- من قضاوتت نکردم ...
سرمو بلند کردم
نگاهش کردم و گفتم
- اصلا چرا برات من مهمم ؟ مگه من کی ام ؟