1104

1104


۱۱۰۴

رفتم سمت اتاق و گفتم

- من جور بدی حرف نزدم

امیسارو گذاشتم رو تختش و برگشتم تا براش شیر درست کنم که نیما گفت 

- آره ... حیلی خوب و محترمانه حرف زدی

جوابشو ندادم 

اومد پشت سرمو گفت 

- من ازت ...

پریدم وسط حرفش

رو به روش ایستادمو گفتم 

- من ... جور بدی ... حرف نزدم ... با این بحث از چی داری فرار میکنی؟ از جواب دادن به سوال من؟ با خودت حداقل رو راست باش نیما .

با این حرفم از کنارش رد شدم

وارد اتاق امی شدمو درو بستم 

نیما دیگه جوابی نداد

منم شیر امیسارو دادمو خوابش کردم 

خودمم یه تشک مسافرتی انداختمو همون پائین تخت امیسا خوابیدم

نیمه شب دیدم در اتاق باز شد 

فکر کردم نیما اومده دنبالم 

اما دوباره درو بستو رفت

ترسیدم جدن و نشستم رو زمین که صدای در واحد اومد

دیگه واقعا ترسیدم

از اتاق رفتم بیرونو برق هارو روشن کردم

اما خبری از نیما نبود

ساعت دو شب بود 

هزاران فور اومد سرمو زنگ زدم بهش

بعد دوتا بوق جواب داد

- گفتم بیدارت نکنم

- کجا داری میری؟

- مامان حالش بد شد دارم میرم بیمارستان

- انقدر بد شد از تهران بری کرج ساعت دو شب 

- آره . تو بخواب . من فکر نکنم تا صبح بتونم برگردم

Report Page