110
تاعصر هرچی کار عقب مونده بود انجام دادم نمیخاستم برم خونه و با بهار روبرو شم
انقدر توی شرکت موندم تا بالاخره امیرعلی زنگ زدو گفت برم خونش
عصبانی بودم ازکی و ازچی رو نمیدونستم
خونه ی امیرعلی به شرکت نزدیک بود و زود رسیدم
یه دختر روی کاناپه نشسته بود دکمهای پیرهنمو باز کردم و رفتم سمتش
امیرعلی همه چیو هماهنگ کرده بود و هردومون میدونستیم چرااینجاییم
دقیقا روبروش ایستادم کمربند شلوارمو باز کرد و مشغول شد
موهاشو تودستام گرفتمو سرشو بیشتر فشار دادم
ازش جدا شدم و گفتم بخاب روی کاناپه
ضربه ای به پشتش زدم رد دستام روی پوست تنش قرمزشده بود
خودمو به پشتش فشردم و بدون ملایمت واردش کردم
صدای جیغش توخونه پیچید
لعنتی حتی تواین وضعیتم چهره بهار از جلوی چشمم کنار نمیرفت
ضربهامو محکمتر زدم و خودمو خالی کردم
روی کاناپه افتادم و چشمامو بستم
فایده نداشت
نمیشد
ازذهنم بیرون نمیرفت
این لعنتی دست از سرم بر نمیداشت
به ساعت نگاه کردم و تویه تصمیم آنی بلندشدم پیرهن شلوارمو مرتب کردم و رو به دختره گفتم
+....پولتو میدم ب امیرعلی
از خونه زدم بیرون و بااخرین سرعت رفتم سمت خونه
لامپ اتاقش هنوز روشن بود پس یعنی بیداره
بقیه لامپای خونه خاموش بودامیدوار بودم همه خواب باشن
پاورچین وارد خونه شدم و از پلها رفتم بالا دستگیره اتاقشو پایین کشیدم و سریع وارد اتاقش شدم
چرخید سمتم از تعجب با دهن نیمه باز بهم زل زده بود
بهش مهلت ندادم با دوقدم بلند بهش رسیدم و لباشو شکار کردم