110

110

Behaaffarin

با بدترین حالتی که میتونستم نگاهمو دوختم به آرش:

-      یعنی تو هنوز بهش امید میدی؟

-      نه به خدا.. نه به پیر به پیغمبر.. ولی بی خیال نمیشه

-      یعنی چی؟ بهش گفتی برو نرفته؟ بلاکش میکردی. جواب نمیدادی. از خودت ناامیدش میکردی. تو داری چیکار میکنی آرش؟؟

-      همه اینکارارو کردم به خدا. ولی بازم از یه راهی پیام میده

منم کیفم رو برداشتم که برم

اصلا نمیتونستم این بحث رو ادامه بدم

حرفای آرش به نظرم توجیه بود.. هیچ منطقی پشت صحبتاش نبود و نمیتونستم این رو تحمل کنم..

چه روز مسخره ای شده بود!!

کاش از همون اول نمیومدم

داشتم خودم رو توی دلم نفرین میکردم

آرش بازوم رو گرفت و گفت:

-      کجا؟ باهم برمیگردیم

-      میخوام تنها باشم

-      لازم نکرده. چرا جنبه شنیدن واقعیت رو نداری؟

واقعا دلم میخواست سرش داد بزنم

اما صدام رو کنترل کردم و گفتم:

-      آرش! تو داری عوضی بازی درمیاری؟ متوجه ای؟ یعنی هیچ راهی نیست اون دخترو از خودت ناامید کنی؟ یعنی واقعا اصلا تا حالا تلاش کردی اینکارو بکنی؟

-      تو اصن میدونی ما کی از هم جدا شدیم؟

جوابی ندادم

خودش گفت:

-      سال کنکورم. یه روز اومده بود خونمون. خواهرم کلاس داشت فکر میکردم دیرتر میاد. ولی کلاسش کنسل شده بود و زودتر اومد. من مرضیه رو فرستادم اتاق مامانم و وقتی خواهرم رفت توی اتاقش مرضیه رو فرستادم بره. ولی خواهرم موقع رفتنش دیده بودش. رفته بود به مامانمم گفته بود. مامانمم حسابی شاکی شده بود. هم ازینکه بردمش توی حریم خصوصی مامانم و هم ازینکه سال کنکورمه و باید درس بخونم.. همونجا حسابی توبیخم کرد. منم حس خیلی بد گرفتم و ازش جدا شدم. این همه وقت گذشته و هنوز ناامید نشده

-      د خب مرد مومن! تو حتما اونقدری جدی پای جدایی واینسادی که ناامید نشده. خودت میگییییی با لوسی قهر میکردی میرفتی سراغش!! بعد میخواستی ناامید شه؟؟؟ منو چی فرض کردی تو؟

سری تکون دادم و ادامه دادم:

-      من اصلا تورو نشناختم. منو باش وقتی مراقبتات از من و نگار رو مدیدیم، حساسیت هات، کمک هات رو میدیدم فکر میکردم چقدر مردی و چقدر بالغی!!

دوباره دستی کشید توی موهاش

-      باشه باشه. درست میگی. میشینم درست حسابی باش حرف میزنم. میگم نیاد.. یا به خاطر من نیاد.. چون شانسی نداره.. من یکی دیگه رو دوست دارم

تن صدام بالا رفته بود:

-      نه آرش. این رو نمیگی!! دلش رو بعد این همه وقت اینجوری نمیشکونی. اونم سال کنکورش. بهش میگی شانسی باهم ندارین. و جدی پای این حرفت وایمیسی. دیگه بش نزدیک نمیشی. توی حال خوبت بدت نابودت اصلا، بهش مسیج نمیدی! البته! اگه واقعا دیگه نمیخوای توی زندگیت باشه.. آرش هرکار که میخوای بکنی بکن، ولی باهاش بازی نکن.. اگه میخوای اون دخترو، درست حسابی باهاش بمون، اگه نمیخوای، درست حسابی بهش بگو!

حرفم که تموم شد ابوالفضل از پایین گفت:

-      بچه ها من نخود سیاهامو خریدم. برگردم؟ یا برم یه سری دیگه هم بخرم؟


Report Page