110

110


انتخـــابی اشتبــاه



🔥🍂💥🍂🔥🍂💥 🍂

🔥🍂💥🍂🔥🍂☠

🔥🍂💥🍂☠

🔥🍂☠


#پارت_110


ــ گفتم تا خدمتکارت لباسارو بیاره میشه حمومو نشونم بدی تا من یه دوشی بگیرم؟


بی حواس باشه ای گفتم و راه اتاق خودمو پیش گرفتم..


وارد که شدیم یک راست سمت در حموم رفتمو بازش کردم، برگشتم حرفی بزنم دیدم آرشام گنگ به میز روبه روش خیره شده..


چش شده بود این پسر.. چند بار صداش کردم اما جوابی ازش نشنیدم..


خودمو بهش رسوندمو دستمو روی شونه هاش گذاشتم و برش گردوندم..

خدای من چشمای دریاییش غرق اشک شده بود و من متعجب ازین حالتش لب زدم :

+ چیشده پسر؟

چرا یه دفعه بهم ریختی؟


چیزی نگفت و فقط عمیق بهم زل زده بود..

توی دلم با دیدن این اشکا غوغایی به پا بود..نمیدونم چرا عصبی شده بودم از این سکوت مسخرش، اما خب اونقدرا صمیمی نشدیم که الان بتونم راحت بزنم توی دهنش به خاطر این بی محلیش..


حرصمو سر انگشتام خالی کردم و یه بار چشمامو محکم باز و بسته کردم..


کنارم زد و با قدم های آروم سمت حموم رفت..

دستی لای موهام کشیدم و از اتاق زدم بیرون تا به مش رحمت بگم لباسارو از تو ماشین بیرون بیاره..


حدود یه رب بعد دوباره داخل اتاق شدم..صدای شیر آب نشون میداد که هنوز توی حمومه..


از تو جیبم پاکت سیگارو درآوردم و یه نخ ازش بیرون کشیدم و لای لبام گذاشتم..


نیم ساعتی گذشته بود و من کلافه چشمم روی در بود تا ازش بیاد بیرون..


قبل رفتن هم حالش خوب نبود، نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟

در ظاهر قوی و به نسبت هیکل خوبی داشت اما این چند وقته متوجه این شدم که کاملا برعکسه و بنیه ضعیفی داره..


نگران سریع نیم خیز شدم که....


به قلم #اهــورا

Report Page