110

110


در اتاق دکتر محمدی باز شد اومد بیرون و با دیدن من گفت

-...امیدوار بودم نرفته باشی در مورد کابوسات یه فکری به ذهنم رسید

سرتکون دادم تا ادامه بده و گفت

-...قبل از خواب سعی کن فیلم ببینی.غم انگیز پایان تلخ و ترسناک نباشه.میتونی کتاب بخونی برای کتابم همین قانون صدق میکنه غم انگیز پایان تلخ نباشه ولی فانتزی و ماجراجویی میتونی بخونی اینا بهت کمک میکنن که قبل از خواب کمتر فکرو خیال کنی

 

تشکر کردم محمد تک انداخت روی گوشیم خدافظی کردم و رفتم بیرون 

سوار ماشین شدم محمد پرسید چطور بود راضی بودی گفتم خوب بود پس فردا هم یه وقت جدید گرفتم 


خلاصه ی کوتاهی از حرفامونم براش تعریف کردم 

به مسیرمون نگاه کردم و گفتم

+...نمیریم خونه؟ 

-...نه میثم و زنش رفتن خونه گفتم شاید راحت نباشی وقتی اونجان میریم یکم باهم قدم بزنیم و بعدم شام بخوریم 


نفس راحتی کشیدم آمادگی روبرو شدن و آشنایی با بقیه خانواده ی محمد رو نداشتم 

ماشین رو پارک کرد باهم پیاده شدیم 


یه مسیر بود مخصوص پیاده روی و دوچرخه سواری 

محمد اومد سمتم وگفت

+...دوچرخه سواری کنیم یاپیاده روی ؟ 


نگاش کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم

-...من دوچرخه سواریو بلد نیستم 

مکث کردم قبل از اینکه محمد حرف بزنه ادامه دادم 

-...چون آقاجونم اعتقاد داشت دختر نباید سوار دوچرخه شه هیچوقتم برام نخرید 


محمد یکم شوکه نگام کرد بعد رنگ نگاهش عوض شد ترکیب غم و خشم بود 


دستمو محکم گرفت راه افتادو گفت 

-...من از گذشته ی تو هیچی نمیدونم آرزو...اتقدر یهویی وارد زندگیم شدی که بعضی اوقات حس میکنم یه خوابی 

پشت دستمو نوازش کرد و گفت

-...هروقت حالت روبراه بود دوس دارم برام از خودت بگی 

مکث کردو اینبار گفت

-...ولی نه نگو...آرزویی که الان پیش منه حتی باآرزوی دوماهه پیش هم فرق میکنه...پس دیگه مهم نیست توگذشتت چه چیزایی بوده 

.

از حرفش لبخند کمرنگی اومد رو لبم حرف زدن از گذشته اصلا برام راحت نبود 

ولی یچیزی عین خوره داشت مغز منومیخورد 

بدون نگاه کردن بهش گفتم

+...ولی من میخوام بدونم توگذشته ی توچه اتفاقی افتاده؟ اون دختری که عاشقش بودی...

Report Page