110
۱۱۰
قبل از اینکه من چیزی بگم امیر گفت
- میخوای ناراحت شو... میخوای قبول کن ... این فرار کردنت همه از خودته ... نه من ...
با عصبانیت گفتم
- از توئه ... چون تو نمیذاری من اونجوری که میخوام باشم ...
ابروهاش بالا پریدو گفت
- من نمیذارم؟ مطمئنی داری با من حرف میزنی ترنم ؟
بغضی که تو صدام شنیدم خودمو شوکه کرد ...
خواستم باهاش دعوا کنم ...
خواستم داد بزنم ... حاشا کنم ! اما واقعا دیگه خسته شدم ...
تا کی سعی میکنم خودمو گول بزنم ؟
تا کی میخوام به خودمو امیر دروغ بگم
خیره به زمین شدم و خسته نفسمو بیرون دادمو گفتم
- نه ... مطمئن نیستم ...
سرمو بلند کردمو به امیر نگاه کردم
دیگه وقت اعتراف بود . لبمو تر کردمو گفتم
- یه طرف منطق و اعتقادمه ... یه طرف خواسته درونیمه ... نمیتونیم یکی رو انتخاب کنم !
اخم تو صورت امیر کمرنگ شدو ادامه دادم
- وقتی پیشتم ... منطقم دور میشه ... وقتی دور میشی ... منطقم سخنران میشه ... دیگه کم آوردم ...
با تردید اومد سمتم.
دستش رو بازوم نشستو آروم گفت
- میتونی سختش نکنی ...
سوالی سر تکون دادم که گفت
- نترس ... یه انتخاب کن و پاش وایسا ...
بغضم تو گلوم شدید تر شد ...
حق با اون بود ...
این ترس من از انتخاب بود که کارو برام سخت کرده بود . زیر لب گفتم
- همین امشب به بابام میگم میخوایم آشنا شیم ...
- خوبه ... اگه بخوای میتونیم صیغه محرمیت بخونیم که ...
نذاشتم ادامه بده و سریع گفتم
- نه ...
- چرا ؟
نگاهمو ازش گرفتمو گفتم